بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

ِ سر شده ایم


« منت خدای را عز و جل»
معلممان ابتکارش این بود که قبل از خواندن هر متن کهن شرحی می داد از زندگی و سرنوشت سراینده یا نویسنده آن. پس از سعدی گفت. از افصح المتکلمین بودنش. زادگاهش، یتیم شدنش در کودکی، سکونتش در مدرسه نظامیه بغداد، تحصیلاتش نزد شهاب الدین سهروردی، سفرهایش و باز آمدنش به شیراز و نوشتن بوستان و گلستان.
از سبک سعدی هم گفت. از تسلطش بر ادبیات عرب و مهارتش در زبان فارسی و نوشته هایش و البته موسیقی کلامش. گفت و گفت و گفته هایش را با این جمله به آخر رساند:« زندگی سعدی سراسر افتخار است و تنها یک افسوس دارد. این که سنی مذهب بوده است.»
در خود جمع شدم و زیر چشم به حسین، بله حسین، همکلاسی همنیمکتی ام که از بین شاگرد ها فقط من می دانستم به سنت پدرانش سنی مذهب است، نگاه کردم.
نسل در نسل پدرانم عالمان مذهب شیعه بودند و هرگز ندیده بودم به لفظ زشت از پیروان سنت یاد کنند. پس با حسین رفیق بودم. صمیمی ترین رفیق آن سال بودیم.
حسین اما خونسرد بود. تکان نخورد. اعتراض نکرد. حتی پلک هم نزد. رفیق درسخوانم، خونسرد و آرام گوش می داد:
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدا آورد
ورنه سزاوار خداوندی اش
کس نتواند که بجا آورد
هیچ وقت نپرسیدم چرا و چگونه تاب آوردی. خجالت می کشیدم. دلم می خواست به جای معلممان از او عذر بخواهم و رویم نمی شد. سال که تمام شد از مدرسه مان رفتند و دیگر ندیدمش. هنوز هم گاه فکر می کنم چطور حتی خم به ابرو نیاورد. کاش بیابمش و خود بگوید چطور؛ اما درست یا غلط همیشه جوابی به خود داده ام: عادت کردن. سر شدن از فرط تکرار.
قصدم اعتراض به تبعیض مذهبی در کلاس ادبیات دوره راهنمایی نیست. گفتم که ابتکار شخصی آن معلم بود و می دانم در کتاب های مدرسه چنین چیزی نبود. از عادت می گویم. از بی اعتنایی ناگزیر آن. از سر شدگی در امتداد آن.
نیمه اردیبهشت است و باز به نمایشگاه کتاب می رویم؛ به بزرگ ترین رویداد فرهنگی سرزمینمان.
داریم عادت می کنیم به برگزاری نمایشگاه در محلی که همه می دانند مناسب آن نیست. عادت می کنیم به بی اعتنایی به واویلای در کمین آتش که اگر یک ندانم کاری کوچک شعله ورش سازد خاموش کردنش ناممکن می نماید.عادت می کنیم به غر فه های کوچک دور از شان کتاب و کتاب هایی که فرصت دیده شدن نمی یابند. عادت می کنیم به راه ندان برخی از نشرها. به مجوز نگرفتن بسیاری از کتاب ها. به باطل کردن مجوز کتاب های منتشر شده. به ممنوع کردن فروش کتاب هایی در نمایشگاه و... داریم عادت می کنیم. داریم سر می شویم، و شاید، شاید مثل حسین، نمانیم و برویم و لابد تمام؛ نه کتاب و نه کتابخوان، چه نیازی به نمایش آن.