بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

ما سفیه انگاشتگان






برای مهدی آذر یزدی

من متولد اسفند هزار و سیصد و پنجاهم. دههء شصت که آغاز شد، خواندن یاد می گرفتم و به آخر که رسید نوشتن. کتاب آن سال ها، یادتان که هست، مثل بسیاری از سال ها، دهه ها، سده ها، کالایی ناگوار بود.
فرهنگ توده، یحتمل متاثر از بلاهای تاریخی اهل کتاب، خواندن را به وضوح خطرناک می دانست. پیش درامد فلاکت و جنونش می خواند و دور از انسانٍ عافیت اندیش. مردم هر شهر دیوانهء خیابان گردی را سراغ داشتند که از فرط خواندن مجنون شده بود. اصلاً سر اهل کتاب بوی مرگ می داد، کرم هم از خود درخت بود. یکی را هم که، همین چند وقت پیش، زنده اش گذاشته بودند، سرش را به تاق نکوبیده بودند، به ضرب دگنک دیگری اش نکرده بودند، خودش، خودِ خودش سرش را کرده بود توی اجاق گاز.
« اصلاً آخرش که چه؟ بوعلی سینا هم که بشوی باید زارو زندگی ات را شبانه کول کنی و از گریزی به گریزی دیگر پناه ببری.»
« نکند می خواهی بشوی رازی؟ ام الخبائث بسازی.»
ویکسره از همین دست.
در فقدات عزت تاریخی کتاب- بخوانید: شعور، احترام، دیدنِ دیگران- تا بخواهی قصه ها، هست:
عین القضات شمع آجین شده
عطار سر افتاده،
حلاج بر سر دار،
فردوسی جفا دیده،
مولانای رانده شده،
و...
ودر این میان هم اگر کهنه رندی چون حافظ منزلتی دارد یک از هزارِ آنچه سزاوار اوست، گویی صله یکسره تهی شدن از خویش است:

شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
مگر یک دم برآسایم زدنیا و شر و شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم برگیر
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
شراب لعل می نوشم من از جام زمردگون
که زاهد افعی وقت است، می سازم بدین کورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش

« منظور حضرت حافظ از شراب در این جا...»
استاد عینکش را از چشم بر می دارد، مکث می کند، سری به تامل تکان می دهد و رو به ما، سفیه انگاشته شدگان نشانده در برابرش، ادامه می دهد: « بله، " شراب " در این جا " دانایی" است و دانایی تلخ است و البته ابزار آسودگی از شر و شور دنیا.»
واستاد بی اعتنا به پارادوکس بی نظیری که ساخته است، ادامه می دهد و ادامه می دهد. تو گویی ریا ستیز فصاحت بی نظیری چون حافظ جز به تزویر سخن نگفته است یا زبان پارسی نمی دانسته و گرفتار بی خبری از معنای درست واژگان بوده.
« چه می دانیم؟ اصلاً سری را که درد نمی کند چرا دستمال ببندیم؟»
« بله، کف دست که بو نکرده ایم. کتاب ها را بریزیم دور. خلاص. خیلی هم که اصرار کنی برای حافظ هم سهمی در تیر کش هست.»
« حسن، پسر همسایه دیوار به دیوار آقا، حقش بود. روز روشن، روزنامه می فروخت.»
« دختر سیمین خانم خیاط، عیال می گفت، مگس ها می خوانده. پدرسوخته.»
« همین سر کوچه شنیدم یکی که از قیافه اش دردسر می بارید، از دیگری سراغ پنجاه و چند نفر را می گرفت.»
و حیاط دارها، کتاب ها را در حیاط سوزاندند. باغچه دارها، دور از چشمِ غیرِ همسایگان دفنشان کردند، آپارتمان نشین ها گونی ها را از کتاب پر کردند و سر کوچه گذاشتند. و خانه ها پاک شد از کتابِ بزرگ ترها و بچه هایی که ما بودیم.
"ماهی سیاه کوچولو" دوباره رفت. " پی پی جوراب بلند" رفت. حتی " تن تن" هم رفت تا فردای ما دور باشد از تقدیر ناگوار اهل کتاب.
اما در تمام آن سال ها، برای بچه ها، مهدی آذر یزدی بود. سرچشمه بسیاری از داستان هایش متون بی اما و اگرِ وقت بود و ناشر قصه های خوبش هم ماجراها داشت که می دانید.
پس کتاب هایش می شد که بماند. خریده شود. خوانده شود. و این چراغ افسوس همیشه کم فروغ این بار به رندی و شعور آذرِ یزدی برای بچه ها روشن بماند.
واین است که به احترام نام او همیشه بر می خیزم و به خاطره اش درود می فرستم.