بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

لاجرم بايد بود | محمد حسيني

تاملي بر «عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشک» نوشته حسين مرتضائيان آبکنار

آبكنارمحدوده رمان متن است؟ پيشامتن است و پسامتن است؟ متن است و فرامتن است و...؟ نمي دانم و مي دانم هر متني ، به فراخور خود، هر قاعده اي را مي تواند فروريزد و قاعده اي ديگر پديد آورد.«عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشک» رماني است که متن و فرامتن را توامان با هم به چالش مي کشد. نه؛ منظورم مابه ازا داشتن آدم هاي رمان يا ماجراهايش نيست؛ اينکه اين قصه سياوش ها يا مرتضاهاست که به تصوير کشيده شده است و دريچه اي است بر يک از هزاران قهرمانان نبرد و يک از صدها هزار صحنه هاي تکان دهنده و غيره. منظورم اين نيست و چه خوب که متن، به رغم غوطه وري مان در فرامتن مدام تکرارکننده «يک از هزاران ها» چنين منظوري را نافرجام مي کند.

مرتضا مابه ازاي بيروني ندارد يا اگر دارد، قابل شناسايي نيست. کليشه نيست. روزمره نيست. مرتضا منحصر به فرد است. او نماينده و نماد هيچ کس نيست جز خودش. آدمي است که جنگ با همه عظمت نامطلوبش تمام و کمال بر دوشش نشسته است. او بخشي از گروهي نيست در مواجهه با گروهي ديگر. يک تن است در مواجهه با شرايطي محصول چيزي به نام جنگ. مرتضا تنهاست در ميانه دنيايي که دوست مي داشته و آنچه با دوست داشته هايش دشمن نه، که ناسازگار است. و همين است که اين رمان، آن طور که نويسنده در ابتداي آن نوشته، تمام و کمال واقعي است. واقعي است براي مرتضا با تمام فرديتش، و با تمام اهميتش، که مي دانيم به اهميت فرد فرد تاريخ است. به اهميت هر فرد براي خود.«عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشک» رمان جنگ نيست که رمان مرتضاست. جنگ مرتضا را به هيچ مي گيرد. جنگ با تمام حواشي اش (غرور، ترس، شجاعت، اميد، يأس و...) مي گذرد و چشم مرتضا را از خود پر مي کند و چشم پر شده مرتضا مي بيند، اما نه آن گونه که هست، بلکه آن گونه که «هست» مي انگارد؛ آن گونه که زمانه و زمينه انگاشتن اش را براي او - مرتضا - مقدر مي کند.

و همين است که بازشناسي مرتضا در فرامتن ممکن نيست. متن حديث منحصر به فرد مرتضاست و با زير و رو کردن فرامتن و با شنيدن ديگري و با به ديدار آوردنش (چنان که آبکنار مونگارانه مرتضا را به ديدار مي آورد)، نه اين متن که متني ديگر پيش رو خواهد بود.

در اين متن، در هجوم حرارت و گلوله و خون، مرتضاي بي سياوش مانده، لااقل بر روي کاغذ، رخصت بازگشت يافته است و بر آن است همراه سياوش جايي را پشت سر بگذارد که در آن مرده را از زنده بازنمي تواند شناخت.از هزاران گلوله و ترکش شناور در زمين و فضا، سهم سياوش در تن نشسته است و سهم مرتضا در روح، در ذهن، در همان جا که جهان را پردازش مي کند، «هست» را بازمي شناسد، ميان مرگ و زندگي تفکيک قائل مي شود، تسکين مي يابد و تسکين مي دهد و اين حقيقت تلخ را درمي يابد که؛ بي رفيق مانده است.

مرتضا مجروح جنگي است. جنگ عظيم تر از آن است تا بگوييم؛ «مجروحي است که جنگ روحش را نشانه رفته و شليک کرده است.» نه؛ جنگ بي اعتنا و هيولاوار مي گذرد و در اين گذشتن، يکي مي ميرد، يکي زخم برمي دارد و يکي تسخير مي شود؛ مبهوت و سرمازده؛ بيناي نابيناي هول انگيزترين فاجعه ها و اين بي دردي نيست، نيروي پردازش درد از ميان رفته است. چشم مي بيند و گوش مي شنود و مغز مي انديشد و درنمي يابد. در «نماز ميت» رمان تامل برانگيز رضا دانشور، راوي داستان در پي رنج و دردي عظيم، از درون دوپاره مي شود و نيمي از وجودش در قالب مردي جذامي چهره مي نمايد که براي نجات بشريت - بهتر آنکه به بهانه نجات - در فکر نابودي بشريت است و نيمه ديگر با آخرين رمق از او مي گريزد؛ اما پناهگاهش همان جا است که دوپارگي محصول آنجاست؛ و سقوطي ديگر.

در «عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشک» جنگ بي بهانه جاري است و چون جاري است لاجرم بايد بود. جنگ مي بلعد و سرباز بلعيده مي شود. مساله در اينجا دوپارگي و سقوط نيست که مدام در معرض بلعيده شدن است در جهاني ناگزير؛

گفت؛ برگه ترخيص و تسويه حساب انبار... اين هم مهرً...

دژبان برگه را پاره کرد و هلش داد و گفت؛ برو اون جا و اتاقکي را نشانش داد.

گفت؛ به خدا ما ترخيص شده ايم سرکار.

دژبان، ديگر به حرفش گوش نداد و رفت سراغ ماشين هاي ديگر.

در چنين جهاني فروريختن و پناه بردن نيز از دايره ناگريز خارج نيست؛

چشم باز کرد و دژباني را ديد که باتوم به دست بالاي سرش ايستاده.

- مال کدام گروهاني؟

دژبان سر باتوم را آهسته مي زد به ستوني که او بهش تکيه داده بود.

- مَ مَ مَن ... ش ش ش شهيد ش شدم.

و ديگر چه اهميتي دارد متن را به سياوش و مرتضا بخش کنيم يا نکنيم، رمان را ضدجنگ بخوانيم يا نخوانيم. مرده را از زنده بازشناسيم يا نشناسيم؛ وقتي شريک اندوه از ياد رفته مرتضاييم و به تسخير درآمدن او را دريافته ايم.

در «عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشک» سزاواري نحوه روايت نسبت به صحنه روايت ويژگي اي برجسته است؛ ويژگي اي که خواندن متن را با لذت دريافتن عميق، درآميخته؛ اگرچه اين لذت، هيچ از تلخي دريافته ها نمي کاهد.
***
به نقل از روزنامه شرق