بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

نقد فتح الله بي نياز به آبي تر از گناه

فتح الله بي نيازآبى تر از گناه كه با توجه به متن پنهانش مى توانيم آن را رمان بدانيم، به رغم آنچه درباره پايان بندى اش خواهم گفت، مصداق اين گفته خانم ايريس مرداك نويسنده و منتقد ايرلندى است كه: «رمان ضرورتاً دو كار در پيش رو دارد: نخست اين كه به كشف و شناخت جهان خارج از خود نايل آيد و دوم اينكه به اكتشاف و انكشافى در درون خود اقدام كند؛ يعنى به كشف نردبان، ساخت و شكل خود بپردازد.»طرح معماى روايت و تعليق متناسب با آن از همان صفحه اول آغاز مى شود. همچون داستان هاى پليسى _ جنايى، ظاهراً قتلى رخ داده است؛ يعنى «واقعه اى» پيش آمده كه از هر حيث پروپيمان است و نمى توان در آن دست برد و چيزى را در آن تغيير داد. اما قتل چه كسى و چرا پليس در سراسر متن غيبت دارد و نشانى از بازجويى نيست و حتى مخاطب متن مجهول است و خواننده فقط با يك «راوى» مواجه است كه با زبانى حساب شده خوش آهنگ و لحنى كنايى _ اما ملايم _ حرف مى زند؟ اين راوى كه بعداً مى فهميم مصحح است و براى خواندن كتاب سعدى به خانه يك شازده مى رود، طبق متن، جوانى ساده لوح، يك شهرستانى تقريباً دست و پاچلفتى، يك مرد زحمتكش و مهجور (حتى كارش هم او را به گوشه گيرى وامى دارد) و تا حدى فقير و كم و بيش «معيوب» است.خواننده به يمن تردستى نويسنده و زبانى كه او انتخاب كرده است از صفحه چهارم به بعد نمى تواند راوى را دوست نداشته باشد. مى داند كه او دارد مطالعه مى كند و تا حدى دچار جهل و سردرگمى است اما همه اينها از «خوبى»، «پاكى» و حتى «معصوميت و حقانيتى» است كه به خواننده القا مى شود. اين القا از يك سو حاصل معنايى است كه متن به ما انتقال مى دهد و از سوى ديگر محصول
زبان است كه هم از وضوح برخوردار است و ساده و سرراست و موجز است و هم كنايى و بعضاً طعنه آميز است
امكانات زاويه ديد گاهى در خدمت سرعت بخشيدن به قصه است و زمانى آن را كند مى كند؟ گاهى رنگ و بويى از امر واقعى به روايت مى دهد و زمانى آن را به الگو هاى واقعى نزديك مى سازد و چون راوى «اهل كتاب» است، لذا به تقريب تمام آنچه كه روايت مى شود _ اعم از تصويرى يا نقلى _ حساب شده است و از حد اطلاعات و دانش او فراتر نمى رود. آنجا هم كه مى رود، به گفته هاى ديگر شخصيت (والدين، عصمت، شازده) استناد مى شود.شخصيت هاى فرعى بدون استثنا كاركرد همه جانبه روايى دارند، آنها در دادن اطلاعات، پيشبرد تضاد راوى با ديگران و خودش ايجاد مانع و پيچيدگى و حفظ تعليق و رمز و راز قصه ايفاى نقش در تعين بخشيدن به عملكرد هاى شخصيت اصلى (راوى) و انگيزه ها و پيچيدگى هاى درونى و بيرونى او نقش لازمه را ايفا مى كنند، اما محدوديت شخصيت هاى فرعى از يك سو و عدم گستردگى رابطه راوى با آنها و دقت در ميزان گفت وگو ها، موجب شده است كه داستان از اشباع اطلاعات و نيز شرح تاريخ گذشته شخصيت ها (براى فرار از بازنمايى موقعيت اكنون آنها) فاصله بگيرد. البته نگاهى به گذشته هم دارد، اما اين نگاه بخش زيادى از زمان را به خود اختصاص نمى دهد
برخورد راوى با گذشته خود و ديگر شخصيت ها نه تنها قطعيت ندارد، بلكه مشمول طعنه و كنايه عام هم مى شود. به طور كلى در اين رمان راوى از هر سه نوع كنايه (لفظى، نمايشى، موقعيتى) بهره مى جويد تا تناقضى بين درك شنونده اش و روايت خود پديد نياورد و شنونده يا شنونده هاى او كه ظاهراً جزء دستگاه انتظامى و قضايى اند، سرنخى از حقيقت متناقض با واقعيت كشف نكنند و چون راوى اعترافاتش را مى نويسد، بنابراين عملاً با يك «فراداستان» روبه رو هستيم. اين فراداستان تا فصل آخر به شيوه فرايند كلامى (Verbal Process) پيش مى رود. اما در فصل آخر به يك باره تمام ظرايف و كنايه ها در خدمت تبرئه راوى درمى آيند و به اين ترتيب خواننده خود را با يك راوى اغنا گر (Unreliable Narrater) روبه رو مى بيند و حس مى كند نويسنده او را به عمد فريب داده است و اين يك حسن يا امتياز نيست.به گمان من حسينى بايد اجازه مى داد كه فرايند داستان خودش پايان بندى خود را رقم مى زد و اين ممكن نبود مگر با يك چرخش حساب شده زاويه ديد. به عبارت ديگر بايد در فصل آخر فرايند دلالتى (Signification Process) جايگزين فرايند لفظى مى شد، يعنى ما (خواننده ها) از زبان راوى عقيده و گفته هاى شخصيت هاى غايب [پليس، بازجو و...] را مى شنيديم. اشتباهى كه حسينى در پايان بندى اين رمان خوب و تحسين انگيز مرتكب شده است، همان اشتباهى است كه حميد ياورى در داستان «شهربازى» مرتكب شده بود و احمد غلامى و من در نقد هاى جداگانه به آن اشاره كرديم: اجازه ندادن به تداوم هستى يك فراداستان به عمد پنهان مانده.اين فراداستان پنهان مانده كه حسينى با تردستى در رفت و برگشت هاى عين و ذهن و دگرگونى رويداد ها تا يك فصل مانده به آخر در ساختن آن موفق بوده است، با همين پيشنهاد جزيى به گونه اى به فرجام مى ر سيد كه اغراق، مطالعه كارى و جهالت راوى كه تا پيش از آن نوعى معصوميت و حقانيت به او بخشيده بود بارزتر مى شد
داستان به لحاظ معنايى نوعى انتقام جويى است، انتقامى كه نه شكل عشيرتى دارد نه شكل جيمز باندى و ترميناتورى بلكه به شيوه كاهن هاى معابد عهد باستان است. كاربرد اين روش گونه اى تدبير مدرنيستى است اما موضوع اين انتقام از موجودات به ظاهر زنده اى كه سال ها است مرده اند اما كسى وقت و حال خاكسپارى شان را ندارد كهنه است. از سطح و لايه دوم متن چنين استنباط مى شود كه اين كهنگى تعمدى است. در واقع نويسنده در ژرف ساخت داستان خود محور معتبر و در عين حال دردآورى را «طرح» مى كند تا نشان دهد كه در انبوهى از پديده هاى تكنولوژيكى و حتى نانوتكنولوژيكى، جامعه ما هنوز كه هنوز است، در خانه و كارخانه، در اداره و دانشگاه و در سطح شهر و روستا اسير سنت گرايى ها، پچ پچ ها، حسادت ها، كينه ها و انتقام جويى هايى است كه از اين يا آن نبش قبر تاريخى حاصل مى شوند و حتى روشنفكر ها هم از اين وام ها و دام چاله ها درامان نيستند.به همين دليل حسينى از لحاظ معنايى به طرف داستان انديشه رفته است