داستانی از مجموعه از همین روزها ماریا
آفتاب كه از طاقي سبز رنگ حياط بگذرد، مي آيد؛ خسته. دستش تا نزديكي بوق مي رود‘ به خاطر من شايد‘ براي باز كردن در‘ يا بردن سطل ماست يا هندوانه و خرت و پرت هاي صندوق عقب
چاي را هميشه مادرم مي آورد. دو جبه قند كنار استكان كمر باريك. پدر در كوچه را قفل مي كند و درهاي ماشين را، بعد‘ تابستان كه باشد يا بهار يا پاييز، شير را باز مي كند، شلنگ را توي باغچه مي گذارد و مي نشيند روي تخت چسبيده به ديوار. زمستان پشت شيشه هاست، آن سوي اتاق گرم و پشتي تكيه خورده به ديوار.مادرم طوباست، پدرم عليرضا. نه همسايه ي هم بودند، نه فاميل دور يا نزديك. مادر بزرگ و عمه به پرس و جو رفته بودند خواستگاري و عروسي سر گرفته بود. پدر معتاد نبود و مادر عيب و ايرادي داشت يا نداشت، پيدا نبود. از دعوا و خوشحاليشان نشنيده ام چيزي. بچه خواسته بودند، پسر، و من آمده بودم: ساكت و سياه
بعد ديگر بچه دار نشدند
" ساختيم با هم"
مادر كه خيره ي گل سرخ گوشه ي باغچه باشد، مي گويد ؛ براي كي بجز من كه همين طور يله در هوا ايستاده ام پشتش ، بر فراز موهايي كه ديگر شلالي نيست، خيره به بر آمدگي آن پيراهن ليمويي كه منم، و اخمنازي بر چهره ي او از لگد هايي كه شنيده ام گاه و بي گاه كوبيده ام
هميشه دير مي آورد آلبوم را. ديروز هاي دور را بايد از عكس ها ببينم يا از پيشاني اي در يابم كه ساعت ها مرور مي كند ثانيه اي را
دلگير مي شوم از اين ركود تلخ. خسته مي شوم از اين فكر هاي كند. آن قدر خيره مي شوم به پيشاني اش كه دلم مي خواهد بگويم: " سياهي مي رود چشم هايم." بگويم: " درد مي كند سرم." يا آن طور كه مينا گريه مي كرد ، زار بزنم تا بغل شوم ، لا لا بشنوم، چشم هايم را آرام آرام ببندم و نبيم آن طور نگاه كردن مادرم را به ناز خوابيدن مينا
عمه ام بانوست، دخترش مينا
" مينا گل پرنده هاست ، بانو اما، واي واي"
" بانو هم دشمن نيست. نگو طوبا"
هزار هزار بار شنيده ام اين گفتگو را. هميشه هم مثل حالا طوبا با ناز رو مي گرداند به سمت ديوار. پدر بلند مي شود. از يخچال انار بر مي دارد. آرام، آرام مي فشرد. كاسه ي بلور برمي دارد. كاسه را توي سيني نقره مي گذارد و انار را توي كاسه ي بلور. بعد مي آيد تا مقابل طوبا. طوبا اما نگاهش نمي كند. مي گويد : " خواهرت بد هم نمي گفت. بچه دار هم مي شدي آن وقت"
پدر بلند مي گويد: " طوبا!
طوبا با اخم نگاهش مي كند
پدر مي گويد: " انار. "
و مي خندند
عمه هر چه اصرار كرده بود ، پدر زن نگرفته بود. خبر ها را هم مينا آورده بود، كه اصلا نمي دانست قضيه چيست. دور طوبا مي گشت و با ناز مي گفت : " بانو گفت مثل پنجه ي آفتاب است"
" كي؟ "
" دختر آقاي كاسه چي چي! "
هم آقاي كاسه چيني ها را مي شناخت و هم دخترش را. چيزي نگفت
" زاد و رود يعني چي طوبا؟ "
" يعني تو، شيطون بلا"
اما پدر نرفته بود. نمي خواست. نمي توانست. لازم نبود. طوبا بود كه بس بود براي او‘ و من هستم كه بس هستم براي طوبا
هستم‘ آري هستم. حتي اگر نگاه نكرده باشدم پدر. دوچرخه ام را، رخت و لباسم را، سربازي ام را، مريضي و خنده و گريه ام را قاب نكرده باشند هيچ كدام. نرم نرمك مرور نكرده باشند بالا بلند شد نم را، اخم كردنم را، غرور جواني ام را، من گفتنم را
گفتم: اين جام . نگاه كن
نمي ديد. دروغ بود
با دست چپ روي زغال هاي سرخ منقل پشتش تراشه هاي عود ريخت
گفت: " خوب؟ "
" بچه ام، بچه ام مرد اما انگار هست"
صدايش مالش تيز شيشه بود بر رنده ي آهني. گفت: صحيح. آن بالاست تا ابد
" نه، همين جا، همين دور و بر ها"
" درون سينه ات ها؟"
" نه خيال نمي كنم آقا!"
"مرد؟ خودت ديدي؟"
"اصلا سياه آمده بود. مرده بود . مي فهميد؟"
تا به گوي شيشه اي نگاه كرد، من توي گوي بودم.
گفت:" چه وقت؟"
"چهار سال پيش."
نمي ديد كه هستم. اگر آن شيشه ي سياه را نمي آورد، نمي گفت:" باز هم هست، مي آيد. دوايت هم همين گرد سياه است و دعاي من."
نبود‘ نمي آمد. چرا بايد بيايد وقتي من هستم.
هستم آري، حتي اگر پدر سكوت خانه را با صداي راديو پر كند. هستم به خاطر دور خود چرخيدن مادر. به خاطر آن اتاق گرد گرفته ي پر از رخت و تخت و عروسك و ماشين، هستم به خاطر موهاي حالا شلالي شده ي مينا.
گفتم: " ببين هستم‘ اين جا."
نمي ديديد. نشسته بود روي مبل. از گوشه ي چشم توي آينه به چشم هاي آن همه قهوه اي اش نگاه مي كرد.
پشت پيشاني اش گفت: " بد هم نيست."
گفتم: "هست."
نشنيد. بلند شد. تاب خورد توي اتاق. كف دستش را گرفت جلو صورت و با انگشت ها شمرد: درس خوانده است. خانه دارد. خواهر ندارد. فكرش هم باز است. بد قيافه نيست."
بايد مچ دست حالا مشت شده اش را مي گرفتم و مي كوبيدمش به ديوار. رفتم پشت سرش. خيره شدم به گودي بين كتف هايش. داد كشيدم: " نه. نيست."
گفت:"اما نه، آن طور كه مي خواهم نيست. لوس است. لوده است."
كار دارم‘ كار. از گذشته تا به حال يك لحظه آرام نبوده ام طوبا. با هم رفتيد. آدرسش را يكي از آن همسايه ها داده بود كه ديگراين جا نيست. همان كه شبانه بي خبر رفت تا معلوم نشد كجا. رفتيد پيش كسي كه دلپاك نبود، اما پدر هم دروغ گفت وقتي چشم هايش را خيره كرد و گفت: "خواباندم توي گوشش." نتوانسته بود؛ زير هرم آن نگاه هاي منتظر نتوانسته بود. به خاطر چال روي گونه هاي پف كرده ي پسرك لب سرخ آبي پوش توي قاب نتوانسته بود. نتوانسته بود به خاطر من، به خاطر طوبا، به خاطر خودش. نمي خواست بگويد كه بوده است. بعد نيمه شب بلند شد، در را آهسته بست، رفت تا حوض و خيره شد به ماه. وضو گرفت. تكيه داد به آجر هاي قرمز حياط. روي موزائيك هاي سرد پا برهنه ايستاد به خواندن نماز. التماس كرد و گريه كرد تا توانست بگويد: "نرو طوبا. بس است. نمي خواهيم."
بعد كه نرفتي‘ بعد كه گفتي: "انگار طوريش مي شود مردك." همان موقع بود كه گفت زده ام. اما نه عينك مرد از روي چشم هايش آن طور كه پدر مي گفت، پرت شده بود، نه ميزش به هم ريخته بود. نه پيراهن سفيدش پاره شده بود.
گفتي: " چه خشن." و دلت آب شد از رگ هاي بر آمده ي گردن پدر.
چيزي نگفت‘ نگاه كرد و رفت بيرون. نتوانسته بود. مي داانست كه مي داني. مهم نيست اما، پدر اگر نتواند، من مي توانم. اگر بخواهي مي شود بروي و ببيني كه شبانه و بي خبر رفته است تا معلوم نيست كجا. هستم. هستم در همين حوالي شما. دوباره مي آيم. اما اين ها نيست راهش. گفته اند:" نه." كلمه فسخ نمي شود طوبا. گفته اند:" نبايد." و نبايد شده است بودي كه هست. بهانه ها را كوتاه بايد كرد. زنگ خانه را هم بگويم اگر فقط رفتگر مي زند ماه به ماه، از نبودن من نيست؛ من هم اگر بودم كليد داشتم حتما، اما بايد گفت كه همه چيز به نبودن من است تا بشود كه باشم و باشند ان ها كه بايد باشند، تا دانسته شود كه هستم؛ اگر نه همين گونه هم هستم؛ تنها نه، هستيم با هم. اگر بخواهيم مي توانيم بشويم يكي، مثلا ابر و بياييم سايه بيندازيم روي صف داغ و خسته اتوبوس. آن نيمه شبي كه ايستاده بوديد و ماشين نمي آمد و تگرگ مي باريد، ما بوديم آن درخت كه زير شاخ و برگش ايستاديد.
از كنار آن ها مي آمديد ، نگاه هايي كه همه شان يك جا توي سرم هستند. خوشحال هم بينتان بود. ديده بودند كه مي توانند بگويند: " همين است." و آن كه پيش ماست، ديگر نيست.
اما" هيچ كدامشان مثل او نبود اگر بود."
باران كه رفت‘ راه افتاديد و ندانستيد ماييم آن درخت. بر هم نگشتيتد تا نگاهمان كنيد و ببينيد اين جا و آن جا شاخه اي محو مي شود، مي رود، نيست مي شود تا آن كه هست بيايد به خانه ي خوشحال هايت
آدم نه. نمي توانيم به قالبش در آييم؛ راهش اين نيست. اما مي شود نسيم باشيم يا همان گل سرخ گوشه ي باغچه، يا گرد نشسته بر آينه. مي شود بشويم يك آه، يا كابوس هاي همين مرد. مي شود دست بر نداريم از سرش، مي شود از تختخواب بيرونش بكشيم و بنشانيمش پشت اين ميز، مي شود شغل شبانه اش باشيم تا در هم و بر هم، گاه به ميل او و گاه به ميل ما، گاه به رسم او و گاه به رسم ما، نوشته شويم تا دانسته شود كه هستيم، تا آهم نكشد مادر، تا ميناي عمه بانو با همان ناز نگاهم كند، روسري اش را به كرشمه بردارد، موهاي شلالي اش را بريزد روي شانه ها، تا طوبا كه نگاهش مي كند، نگويد: "اگر بود، اگربود." هستم اگر نه اين همه آه با من چه مي كند. اين همه بند. اخم نكن مادر. پدر اخم نمي كرد اگرمي دانست. از گوشه ي چشم نگاهم مي كرد، لبخندش را با گره ابروها پاك مي كرد، بلند مي شد، چرخي مي زد، تا آشپزخانه مي رفت، بطري آب را بر مي داشت، ليوان را پر مي كرد و آب نخورده برمي گشت؛ بعد انگار خسته باشد يا مهم نبوده باشد گفته ام؛ مي نشست، كش و قوس مي داد تنش را، سيگار مي گيراند، به ساعت نگاه مي كرد، بلند مي شد و مي گفت: "خود داني و مادرت طوبا." بعد هم مي رفت تا حياط را آب بپاشد، اما پشت در گوش مي ايستاد تا بگويي: " كي بهتر از مينا."
اخم نكن مادر. گناه من كجاست؟ كي گفته بود خيره جستجويم كند در هوا، يا عمه كه نيست از پشت كتاب ها سيگار بياورد، روي صندلي بنشيند، موهايش را پشت گوش ببرد، كبريت بگيراند و آه بكشد. كي گفته بود پدر را صدا بزند بابا!
برادرش نيستم نه. نگو:" عروس خودم بودي اگر بود." بگو: " هستي، هست." هستم. همين جا يله در هوا. راهش اين است . بخوان كه هستم. كلمه فسخ نمي شود طوبا؛ اين جا ياد گرفته ام دانستن اين را. مي آيم. مي آيم. راهش اين است؛ بايد نوشته شود كه هستم،بايد خوانده شود كه هستم. بايد دانسته شود كه هستم.
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home