فصل دومِ رمانِ آبی تر از گناه
پريدم و يك چيزى تنم كردم. تازه از سر كار آمده بودم ومىخواستم دوش بگيرم. يعنى لباسهايم را درآورده بودم و ازخستگى و گرما دراز كشيده بودم زير خنكاى باد كولر و با خودممىگفتم: "حالا مىروم." و باز نمىرفتم كه آمد
طورى كه انگار خانه خودش باشد، در را بست، خم شد، بندسندلش را باز كرد، درآوردشان و گذاشتشان توى جاكفشى لاستيكىكنار در. بعد بىاعتنا به من كه ايستاده بودم و مات نگاهش مىكردمروسرى و مانتوش را درآورد و آويزان كرد به چوبرختى
شوكه شده بودم. حرفى نمىتوانستم بزنم. آمد از كنارم رد شد.يادم نيست اما فكر كنم به صورتم دست كشيد. گفت: "نازى." و ردشد، به اطراف نگاه كرد، توى هال چرخيد، گفت: گندت بزنند با اينخانهدارىات
فقط توانستم بگويم: "هوى!" دهانم خشك شده بود
بىاعتنا رفت آشپزخانه. از بين ظرفهاى تلنبارشده روىظرفشويى، با كلى سر و صدا، يك ليوان بيرون كشيد. مايع ظرفشويىرا برداشت. آرام و خونسرد دو قطره مايع چكاند روى ليوان. شير آبرا باز كرد. صداى جرجر ليوان را درآورد و شير را بست. بعد رفتيخچال را باز كرد. گفت: "با اين آشغالها آدم شاخ درمىآورد كهنمردهاى
هنوز نمىتوانستم حرف بزنم. كاسه برنج مانده نمىدانم چه وقترا بيرون آورد. گفت: "خشك كردهاى براى زمستان؟!" و گذاشتش كنارظرفشويى
كاسههاى خورشت و كنسروهاى نيمخورده را بيرون مىآورد وغرغركنان مىگذاشت كنار كاسه برنج
عقلم كار نمىكرد. فقط نگاهش مىكردم
پارچ آب را برداشت، بو كرد، گفت: "چه عجب." ليوان را پر كرد.پارچ را گذاشت توى يخچال، در را بست، برگشت، نگاهم كرد و آبرا سركشيد
زبانم بند آمده بود. تكيه داده بودم به ديوار اتاق خواب و پلكنمىزدم
دهانش را با پشت دست پاك كرد. شانههايش را برد بالا، گردنشرا به راست و چپ تكان داد و گفت: "آخيش
ليوان را گذاشت كنار ظرفها، تكيه داد به كابينت. گفت: "منمهتابم
سر تكان دادم. پلك نمىزدم
گفت: "زبانت كو كوچولو؟
خواستم زبانم را در بياورم و بگويم: "ايناها." كه به خودم آمدم
گفتم: اينجا چه مىخواهى؟
گفتم: مگر نگفتم، ديگر نبينمت؟
داد زدم: كليد را از كجا آوردهاى؟
اينها را گفته بودم و رفته بودم تا چند قدمىاش. دستهايم مشتشده بود. گردنم شده بود مثل سنگ
دستهايش را بالا برد. گفت: "اوخ اوخ، عصبانى شدى جونى؟
بعد دست چپش را پايين آورد و نوك انگشت اشارهاش را با دندانگرفت. دست راستش را گذاشته بود روى كمرش. شلوار جين سياهتنش بود. تاپ آبى تيره پوشيده بود. جوراب نداشت
همانطور انگشت به دهان، لبهايش را غنچه كرد. اول با چشمراست و بعد با چشم چپ چشمك زد. از خشم ديوانه شده بودم
گفت: سخت نگير
گفت: "نتوانستم."
گفت: "پيدا كردم."
داد زدم: "يعنى چه؟"
خنديد، بلند. قهقهه مىزد. خم شده بود و دستهايش را گذاشتهبود روى زانوها. بعد ساكت شد. همانطور خم شده سرش را بلندكرد. موهاى صافِ صاف بلند گرداگرد صورتش را پرت كرد پشت سر.ابروها را بالا برد و مات نگاهم كرد. خط چشم مشكىاش توى ذوقمىزد. چشمهايش شده بود مثل چشم آهو. پشت پلكها را سبز كردهبود. روى لبهايش خطوط مورب زيبايى بود، رديف و منظم؛قرمزشان كرده بود، قرمز بدرنگ. هيچ چيز آرايشش به چشمهاى سبزو موهاى خرمايى تيره آن همه لَختش نمىآمد.
گفتم: "تمامش كن."
دستهايش را بالا آورد و مثل چنگال گربه يا ببر توى هوا تكانشانداد.
گفتم: "چه مىخواهى؟"
گفت: "جانت را."
آهسته و قوزكرده آمد جلو.
عقب رفتم. قدم به قدم مىآمد. لباسهاى روى زمين را با پا كنارمىزد و مىآمد. چسبيدم به ديوار. روبرويم ايستاد. پنجههايش راآورد تا مقابل صورتم. ناخنهاى بلندش قرمز بودند، يك جور قرمزسوخته.
گفت: "مىترسى؟"
نمىدانستم چه بايد بگويم. گذاشتم تا صورتم را بخراشد.
"هوهو" مىكرد و ناخنهايش را روى صورتم راه مىبرد.
دست و پايم را گم كرده بودم.
دستهايش را برد تا روى گوشهايم، لاله هر دو گوشم را با ناخنشست و اشاره گرفت و فشار داد. صورتش را جلو آورده بود. چنانچسبيده بودم به ديوار و باز خودم را عقب مىكشيدم كه فكر مىكردمحالاست كه ديوار بريزد و با آجر و گچ بيفتم به پشت. صورتش راجلوتر آورد. دستهايش را برد پشت گردنم. صورتش را چسباند بهصورتم و محكم بغلم كرد. زير لب حرف هم مىزد. نمىفهميدم چهمىگويد. تقلا مىكردم تا از دستش خلاص شوم. زور زيادش اصلاً بهجثه نازكش نمىآمد. زانويش را خم كرده و گذاشته بود بين پاهايم.دستهايش را پشت گردنم قلاب كرده بود به هم. با دست بازوهايشرا گرفته بودم و مىكشيدم. ولم نمىكرد. زير گوشم، انگار صداى قلقلآب باشد، همانطور حرف مىزد. داد زدم: "چه مىخواهى لعنتى؟!"و با همه زور كشيدم و پرتش كردم.
عقب عقب رفت، خورد به مبل، از رويش پرت شد و از آن طرفافتاد زمين. ناله نكرد. حركت نمىكرد. ترسيدم كه سرش به جايىخورده باشد. بعد ديدم آرام آرام آرنجش را مىمالد. صورتش رانمىديدم تا وقتى كه از همان روى زمين سر برگرداند و نگاهم كرد.چيزى از صورتش خوانده نمىشد جز يك جور دلسوزى محسوسكه معلوم نبود براى من است يا خودش. هنوز آرنجش را مىماليد. بعدلبخند زد. گفتم كه ديوانه بود. ساديسم داشت. مازوخيسم داشت.فقط لبهايش نه، همه صورتش لبخند زده بود. مانده بودم كه بايدچكار كنم با همچو آدمى. دسته مبل را گرفت و خودش را كشيد بالا.باز چسبيدم به ديوار. نشست روى مبل. آرنجش را هنوز مىماليد ونگاهم مىكرد. گيج بودم. نمىدانستم چه مىخواهد. از آن بار كه رفتهبود، همان بار كه بىآنكه بشناسمش در زده و آمده بود، ديگر نديدهبودمش. نه حرفى مىزد، نه كارى مىكرد. نشسته بود و همانطورنگاهم مىكرد. فكر كردم شايد دزد باشد. بعد فكر كردم دزد كجا وقتىكسى خانه باشد مىآيد، آن هم به اين شكل عجيب و غريب. همانكه گفتهام، از آن دخترها، زنها، چه مىدانم از آن آدمهاى خيابانىبود. از چه چيزم خوشش آمده بود، نمىدانم. شايد فكر مىكرد كه منبچهشهرستانى ساده، مثل توى فيلمها عاشقش مىشوم، چه مىدانمآب توبه سرش مىريزم و عقدش مىكنم.
چشمك كه زد، با دست در را نشانش دادم و داد زدم: "گمشوبيرون!"
مات نگاهم كرد. چشمهايش گرد شده بود. گفت: "خاك برسرت." و صورتش را با دستها پوشاند. جمع شده بود روىصندلى. به گمانم گريه مىكرد. شانههايش آرام تكان مىخورد. وضعغريبى داشت.
نمىدانم كليد را از كجا آورده بود. لابد همان بار اول كه آمده بود ومن رفته بودم توى اتاق و در را بسته بودم، بىصدا كليدها را برده وداده بود سر كوچه از رويش بسازند. حتماً همين كار را كرده بود.ديوانه نبودم كه كليد بدهم دستش. كليدهايم را هم گم نكرده بودم.
رفتم بالاى سرش. سعى كردم خونسرد باشم. گفتم: "آخر چهمىخواهى؟ چرا آمدهاى؟"
چيزى نگفت. دستهايش همانطور روى صورتش بود.شانههايش مىلرزيد و بىصدا گريه مىكرد.
رفتم پارچ را سر كشيدم و توى همان ليوانى كه شسته بود برايشآب آوردم و نشستم روى مبل روبرويش.
گفتم: "بيا، آب بخور."
هيچ حركتى نكرد. مىخواستم داد بزنم. پليس خبر كنم. بگيرمشزير مشت و لگد. نكردم. از آبرويم مىترسيدم. شما كه مىدانيدبرخلاف آن همه حرفها كه از مظلوميت زن و اينها گفته مىشود،هميشه همه حق را به زنها مىدهند، واى به روزى كه بفهمند مجردهم بودهاى، هر چه دليل و مدرك هم بياورى كسى باور نمىكند، همهفكر مىكنند كه تو مزاحم شدهاى و حرفهايت همهاش دروغ است.ناچار بودم بىسر و صدا سر عقل بياورمش.
گفتم: "آخر من كه اهلش نيستم." و ليوان را بردم و چسباندم بهدستش.
گفتم: "با اين خوشگلى پا كه بيرون بگذارى هزار تا كشتهمردهدارى."
گفتم: "آمدهاى چسبيدهاى به من كه چه؟"
گفتم: "برو بگذار عاشقت بشوند."
گفتم: "با اين كارها دارى ظلم مىكنى به جوانى كه مىتواند و مقدراست دوستت داشته باشد."
گفتم: "اين كار آخر و عاقبت ندارد."
فكر مىكردم اينها را آهسته گفتهام، نمىدانم همسايهها چطورجستهگريخته از آن سر درآوردهاند.
محلم نمىگذاشت. گريهاش شديدتر شده بود. تمام هيكلشمىلرزيد و آب از ليوان لبپر مىزد.
گفتم: "ببين عزيز من، من هزار جور گرفتارى دارم. جان مادرتدست بردار."
ديگر زار مىزد. نمىدانستم چه مرگش است. با فشار ليوان را بهدستش ماليدم و گفتم: "بگير ديگر."
با دست ليوان را پرت كرد، كه خورد به ديوار و پودر شد وپشنگههاى آب پاشيد به سر و صورتم.
گفتم: "مگر مريضى؟"
گفت: "خودت مريضى الاغ."
حالا داشت مىخنديد. صورتش هم غم داشت و هم شادى.صاف نشسته بود. چشمهايش خيس بودند و سياه. روى صورتش دوخط سياه كشيده شده بود و آمده بود تا گردنش.
گفتم: "لعنت به تو."
دست انداخت و تاپ آبىاش را از يقه جر داد تا پايين. سينهبندنداشت.
گفتم: "چه مىگويى تو؟"
گفت: "دوستت دارم."
خواستم بگويم: "مزخرف مىگويى." نگفتم. گفتم: "به من چه؟"
تكيه داد. من كز كرده بودم گوشه مبل. با دو دست سينههايش رإے؛ككگرفت. ضربدرى نگرفته بود؛ نپوشانده بودشان. كف دستهايشگرفته بود و آورده بودشان بالا.
گفت: "نمىخواهى؟"
بلند شدم، داد كشيدم: "نه!" و رفتم و در اتاق را بستم.
چه مدت گذشت، نمىدانم. نشسته بودم و تندتند كار مىكردم.مىدانستم كه دارم بىغلط مىخوانم. يعنى غلطها را نمىبينم.مىدانستم كه دارم بيگارى مىكنم و بعد بايد دوباره همه را از اولبخوانم. اما چكار بايد مىكردم. عقلم به جايى قد نمىداد. اينجورش را نه ديده و نه شنيده بودم. چه مىدانم؟ شايد هم معمولاست، شايد من از همه جا بىخبر ماندهام.
همانطور مىخواندم و فكر مىكردم. بعد ديدم صداى شرشر آبمىآيد. بلند شدم و در را باز كردم. باورم نمىشد. رفته بود حمام.گفتم نكند رگ دستش را بزند يا همچو كارى. گوش ايستادم. آوازمىخواند. زمزمه مىكرد و شاپ شاپ آب را به صدا درمىآورد.خيالم راحت شد. رفتم سراغ كيفش. گفتم ببينم كيست. توى كيفشهيچ چيز نبود. نه كارت شناسايى، نه تقويم و نه دفترچه تلفن. فقطيك دسته كليد بود و يك مشت لوازم آرايش و يك بسته هزارتومانى.شايد يكى دو انگشتر هم بود، با مثلاً دستمال كاغذى و اين چيزها. بهمانتوش نگاه كردم، اصلاً جيب نداشت، از آن مانتوهاى روشنِ اندامىبود. شلوارش هم آنجا روى دسته مبل بود و توى جيبهايش چيزىنبود.
برگشتم تا كليدها را دوباره از كيفش درآورم و ببينم كليد در كداماست و بردارمش كه شنيدم شير آب را بست. زود دويدم رفتم توىاتاق و در را بستم. بعد خم شدم و از سوراخ كليد نگاه كردم. لختمادرزاد آمده بود بيرون. يك پايش را گذاشته بود روى مبل و پشت بهدر با حوله كوچكِ حمامم خودش را خشك مىكرد. بعد برگشت وزل زد به سوراخ كليد.
آرام عقب رفتم و نشستم پشت ميز. ديگر نديدمش. وقت رفتنآمد به در تلنگر زد و گفت: "من رفتم جونى."
صبر كردم تا صداى بسته شدن در آپارتمان و بعد كوچه را بشنوم.آن وقت بلند شدم و رفتم. چيزى كم و كسر نشده بود. فقط يكى ازپيراهنهايم را پوشيده و رفته بود. تاپش همانطور پاره افتاده بودروى زمين.
ديوانه بود، ديوانه. ديگر از اين مشروحتر بلد نيستم بنويسم.همچو دخترى چطور مىتواند نامزد آدم باشد، حتى دوستش باشد،يا در توطئهاى شريك شود با كسى؟ تازه كدام توطئه؟ كدام شراكت؟
1 Comments:
salam
ارسال یک نظر
<< Home