بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

فصل دومِ رمانِ آبی تر از گناه

بله اسمش مهتاب بود. در را پشت سرش بست و داد كشيد: سلام
پريدم و يك چيزى تنم كردم. تازه از سر كار آمده بودم ومى‏خواستم دوش بگيرم. يعنى لباس‏هايم را درآورده بودم و ازخستگى و گرما دراز كشيده بودم زير خنكاى باد كولر و با خودم‏مى‏گفتم: "حالا مى‏روم." و باز نمى‏رفتم كه آمد
طورى كه انگار خانه خودش باشد، در را بست، خم شد، بندسندلش را باز كرد، درآوردشان و گذاشتشان توى جاكفشى لاستيكى‏كنار در. بعد بى‏اعتنا به من كه ايستاده بودم و مات نگاهش مى‏كردم‏روسرى و مانتوش را درآورد و آويزان كرد به چوب‏رختى
شوكه شده بودم. حرفى نمى‏توانستم بزنم. آمد از كنارم رد شد.يادم نيست اما فكر كنم به صورتم دست كشيد. گفت: "نازى." و ردشد، به اطراف نگاه كرد، توى هال چرخيد، گفت: گندت بزنند با اين‏خانه‏دارى‏ات
فقط توانستم بگويم: "هوى!" دهانم خشك شده بود
بى‏اعتنا رفت آشپزخانه. از بين ظرف‏هاى تلنبارشده روى‏ظرفشويى، با كلى سر و صدا، يك ليوان بيرون كشيد. مايع ظرفشويى‏را برداشت. آرام و خونسرد دو قطره مايع چكاند روى ليوان. شير آب‏را باز كرد. صداى جرجر ليوان را درآورد و شير را بست. بعد رفت‏يخچال را باز كرد. گفت: "با اين آشغال‏ها آدم شاخ درمى‏آورد كه‏نمرده‏اى
هنوز نمى‏توانستم حرف بزنم. كاسه برنج مانده نمى‏دانم چه وقت‏را بيرون آورد. گفت: "خشك كرده‏اى براى زمستان؟!" و گذاشتش كنارظرفشويى
كاسه‏هاى خورشت و كنسروهاى نيم‏خورده را بيرون مى‏آورد وغرغركنان مى‏گذاشت كنار كاسه برنج
عقلم كار نمى‏كرد. فقط نگاهش مى‏كردم
پارچ آب را برداشت، بو كرد، گفت: "چه عجب." ليوان را پر كرد.پارچ را گذاشت توى يخچال، در را بست، برگشت، نگاهم كرد و آب‏را سركشيد
زبانم بند آمده بود. تكيه داده بودم به ديوار اتاق خواب و پلك‏نمى‏زدم
دهانش را با پشت دست پاك كرد. شانه‏هايش را برد بالا، گردنش‏را به راست و چپ تكان داد و گفت: "آخيش
ليوان را گذاشت كنار ظرف‏ها، تكيه داد به كابينت. گفت: "من‏مهتابم
سر تكان دادم. پلك نمى‏زدم
گفت: "زبانت كو كوچولو؟
خواستم زبانم را در بياورم و بگويم: "ايناها." كه به خودم آمدم
گفتم: اين‏جا چه مى‏خواهى؟
گفتم: مگر نگفتم، ديگر نبينمت؟
داد زدم: كليد را از كجا آورده‏اى؟
اين‏ها را گفته بودم و رفته بودم تا چند قدمى‏اش. دست‏هايم مشت‏شده بود. گردنم شده بود مثل سنگ
دست‏هايش را بالا برد. گفت: "اوخ اوخ، عصبانى شدى جونى؟
بعد دست چپش را پايين آورد و نوك انگشت اشاره‏اش را با دندان‏گرفت. دست راستش را گذاشته بود روى كمرش. شلوار جين سياه‏تنش بود. تاپ آبى تيره پوشيده بود. جوراب نداشت
همان‏طور انگشت به دهان، لب‏هايش را غنچه كرد. اول با چشم‏راست و بعد با چشم چپ چشمك زد. از خشم ديوانه شده بودم
گفت: سخت نگير
گفت: "نتوانستم."
گفت: "پيدا كردم."
داد زدم: "يعنى چه؟"
خنديد، بلند. قهقهه مى‏زد. خم شده بود و دست‏هايش را گذاشته‏بود روى زانوها. بعد ساكت شد. همان‏طور خم شده سرش را بلندكرد. موهاى صافِ صاف بلند گرداگرد صورتش را پرت كرد پشت سر.ابروها را بالا برد و مات نگاهم كرد. خط چشم مشكى‏اش توى ذوق‏مى‏زد. چشم‏هايش شده بود مثل چشم آهو. پشت پلك‏ها را سبز كرده‏بود. روى لب‏هايش خطوط مورب زيبايى بود، رديف و منظم؛قرمزشان كرده بود، قرمز بدرنگ. هيچ چيز آرايشش به چشم‏هاى سبزو موهاى خرمايى تيره آن همه لَختش نمى‏آمد.
گفتم: "تمامش كن."
دست‏هايش را بالا آورد و مثل چنگال گربه يا ببر توى هوا تكانشان‏داد.
گفتم: "چه مى‏خواهى؟"
گفت: "جانت را."
آهسته و قوزكرده آمد جلو.
عقب رفتم. قدم به قدم مى‏آمد. لباس‏هاى روى زمين را با پا كنارمى‏زد و مى‏آمد. چسبيدم به ديوار. روبرويم ايستاد. پنجه‏هايش راآورد تا مقابل صورتم. ناخن‏هاى بلندش قرمز بودند، يك جور قرمزسوخته.
گفت: "مى‏ترسى؟"
نمى‏دانستم چه بايد بگويم. گذاشتم تا صورتم را بخراشد.
"هوهو" مى‏كرد و ناخن‏هايش را روى صورتم راه مى‏برد.
دست و پايم را گم كرده بودم.
دست‏هايش را برد تا روى گوش‏هايم، لاله هر دو گوشم را با ناخن‏شست و اشاره گرفت و فشار داد. صورتش را جلو آورده بود. چنان‏چسبيده بودم به ديوار و باز خودم را عقب مى‏كشيدم كه فكر مى‏كردم‏حالاست كه ديوار بريزد و با آجر و گچ بيفتم به پشت. صورتش راجلوتر آورد. دست‏هايش را برد پشت گردنم. صورتش را چسباند به‏صورتم و محكم بغلم كرد. زير لب حرف هم مى‏زد. نمى‏فهميدم چه‏مى‏گويد. تقلا مى‏كردم تا از دستش خلاص شوم. زور زيادش اصلاً به‏جثه نازكش نمى‏آمد. زانويش را خم كرده و گذاشته بود بين پاهايم.دست‏هايش را پشت گردنم قلاب كرده بود به هم. با دست بازوهايش‏را گرفته بودم و مى‏كشيدم. ولم نمى‏كرد. زير گوشم، انگار صداى قلقل‏آب باشد، همان‏طور حرف مى‏زد. داد زدم: "چه مى‏خواهى لعنتى؟!"و با همه زور كشيدم و پرتش كردم.
عقب عقب رفت، خورد به مبل، از رويش پرت شد و از آن طرف‏افتاد زمين. ناله نكرد. حركت نمى‏كرد. ترسيدم كه سرش به جايى‏خورده باشد. بعد ديدم آرام آرام آرنجش را مى‏مالد. صورتش رانمى‏ديدم تا وقتى كه از همان روى زمين سر برگرداند و نگاهم كرد.چيزى از صورتش خوانده نمى‏شد جز يك جور دلسوزى محسوس‏كه معلوم نبود براى من است يا خودش. هنوز آرنجش را مى‏ماليد. بعدلبخند زد. گفتم كه ديوانه بود. ساديسم داشت. مازوخيسم داشت.فقط لب‏هايش نه، همه صورتش لبخند زده بود. مانده بودم كه بايدچكار كنم با همچو آدمى. دسته مبل را گرفت و خودش را كشيد بالا.باز چسبيدم به ديوار. نشست روى مبل. آرنجش را هنوز مى‏ماليد ونگاهم مى‏كرد. گيج بودم. نمى‏دانستم چه مى‏خواهد. از آن بار كه رفته‏بود، همان بار كه بى‏آن‏كه بشناسمش در زده و آمده بود، ديگر نديده‏بودمش. نه حرفى مى‏زد، نه كارى مى‏كرد. نشسته بود و همان‏طورنگاهم مى‏كرد. فكر كردم شايد دزد باشد. بعد فكر كردم دزد كجا وقتى‏كسى خانه باشد مى‏آيد، آن هم به اين شكل عجيب و غريب. همان‏كه گفته‏ام، از آن دخترها، زن‏ها، چه مى‏دانم از آن آدم‏هاى خيابانى‏بود. از چه چيزم خوشش آمده بود، نمى‏دانم. شايد فكر مى‏كرد كه من‏بچه‏شهرستانى ساده، مثل توى فيلم‏ها عاشقش مى‏شوم، چه مى‏دانم‏آب توبه سرش مى‏ريزم و عقدش مى‏كنم.
چشمك كه زد، با دست در را نشانش دادم و داد زدم: "گمشوبيرون!"
مات نگاهم كرد. چشم‏هايش گرد شده بود. گفت: "خاك برسرت." و صورتش را با دست‏ها پوشاند. جمع شده بود روى‏صندلى. به گمانم گريه مى‏كرد. شانه‏هايش آرام تكان مى‏خورد. وضع‏غريبى داشت.
نمى‏دانم كليد را از كجا آورده بود. لابد همان بار اول كه آمده بود ومن رفته بودم توى اتاق و در را بسته بودم، بى‏صدا كليدها را برده وداده بود سر كوچه از رويش بسازند. حتماً همين كار را كرده بود.ديوانه نبودم كه كليد بدهم دستش. كليدهايم را هم گم نكرده بودم.
رفتم بالاى سرش. سعى كردم خونسرد باشم. گفتم: "آخر چه‏مى‏خواهى؟ چرا آمده‏اى؟"
چيزى نگفت. دست‏هايش همان‏طور روى صورتش بود.شانه‏هايش مى‏لرزيد و بى‏صدا گريه مى‏كرد.
رفتم پارچ را سر كشيدم و توى همان ليوانى كه شسته بود برايش‏آب آوردم و نشستم روى مبل روبرويش.
گفتم: "بيا، آب بخور."
هيچ حركتى نكرد. مى‏خواستم داد بزنم. پليس خبر كنم. بگيرمش‏زير مشت و لگد. نكردم. از آبرويم مى‏ترسيدم. شما كه مى‏دانيدبرخلاف آن همه حرف‏ها كه از مظلوميت زن و اين‏ها گفته مى‏شود،هميشه همه حق را به زن‏ها مى‏دهند، واى به روزى كه بفهمند مجردهم بوده‏اى، هر چه دليل و مدرك هم بياورى كسى باور نمى‏كند، همه‏فكر مى‏كنند كه تو مزاحم شده‏اى و حرف‏هايت همه‏اش دروغ است.ناچار بودم بى‏سر و صدا سر عقل بياورمش.
گفتم: "آخر من كه اهلش نيستم." و ليوان را بردم و چسباندم به‏دستش.
گفتم: "با اين خوشگلى پا كه بيرون بگذارى هزار تا كشته‏مرده‏دارى."
گفتم: "آمده‏اى چسبيده‏اى به من كه چه؟"
گفتم: "برو بگذار عاشقت بشوند."
گفتم: "با اين كارها دارى ظلم مى‏كنى به جوانى كه مى‏تواند و مقدراست دوستت داشته باشد."
گفتم: "اين كار آخر و عاقبت ندارد."
فكر مى‏كردم اين‏ها را آهسته گفته‏ام، نمى‏دانم همسايه‏ها چطورجسته‏گريخته از آن سر درآورده‏اند.
محلم نمى‏گذاشت. گريه‏اش شديدتر شده بود. تمام هيكلش‏مى‏لرزيد و آب از ليوان لب‏پر مى‏زد.
گفتم: "ببين عزيز من، من هزار جور گرفتارى دارم. جان مادرت‏دست بردار."
ديگر زار مى‏زد. نمى‏دانستم چه مرگش است. با فشار ليوان را به‏دستش ماليدم و گفتم: "بگير ديگر."
با دست ليوان را پرت كرد، كه خورد به ديوار و پودر شد وپشنگه‏هاى آب پاشيد به سر و صورتم.
گفتم: "مگر مريضى؟"
گفت: "خودت مريضى الاغ."
حالا داشت مى‏خنديد. صورتش هم غم داشت و هم شادى.صاف نشسته بود. چشم‏هايش خيس بودند و سياه. روى صورتش دوخط سياه كشيده شده بود و آمده بود تا گردنش.
گفتم: "لعنت به تو."
دست انداخت و تاپ آبى‏اش را از يقه جر داد تا پايين. سينه‏بندنداشت.
گفتم: "چه مى‏گويى تو؟"
گفت: "دوستت دارم."
خواستم بگويم: "مزخرف مى‏گويى." نگفتم. گفتم: "به من چه؟"
تكيه داد. من كز كرده بودم گوشه مبل. با دو دست سينه‏هايش رإے؛ك‏ك‏گرفت. ضربدرى نگرفته بود؛ نپوشانده بودشان. كف دست‏هايش‏گرفته بود و آورده بودشان بالا.
گفت: "نمى‏خواهى؟"
بلند شدم، داد كشيدم: "نه!" و رفتم و در اتاق را بستم.
چه مدت گذشت، نمى‏دانم. نشسته بودم و تندتند كار مى‏كردم.مى‏دانستم كه دارم بى‏غلط مى‏خوانم. يعنى غلطها را نمى‏بينم.مى‏دانستم كه دارم بيگارى مى‏كنم و بعد بايد دوباره همه را از اول‏بخوانم. اما چكار بايد مى‏كردم. عقلم به جايى قد نمى‏داد. اين‏جورش را نه ديده و نه شنيده بودم. چه مى‏دانم؟ شايد هم معمول‏است، شايد من از همه جا بى‏خبر مانده‏ام.
همان‏طور مى‏خواندم و فكر مى‏كردم. بعد ديدم صداى شرشر آب‏مى‏آيد. بلند شدم و در را باز كردم. باورم نمى‏شد. رفته بود حمام.گفتم نكند رگ دستش را بزند يا همچو كارى. گوش ايستادم. آوازمى‏خواند. زمزمه مى‏كرد و شاپ شاپ آب را به صدا درمى‏آورد.خيالم راحت شد. رفتم سراغ كيفش. گفتم ببينم كيست. توى كيفش‏هيچ چيز نبود. نه كارت شناسايى، نه تقويم و نه دفترچه تلفن. فقطيك دسته كليد بود و يك مشت لوازم آرايش و يك بسته هزارتومانى.شايد يكى دو انگشتر هم بود، با مثلاً دستمال كاغذى و اين چيزها. به‏مانتوش نگاه كردم، اصلاً جيب نداشت، از آن مانتوهاى روشنِ اندامى‏بود. شلوارش هم آن‏جا روى دسته مبل بود و توى جيب‏هايش چيزى‏نبود.
برگشتم تا كليدها را دوباره از كيفش درآورم و ببينم كليد در كدام‏است و بردارمش كه شنيدم شير آب را بست. زود دويدم رفتم توى‏اتاق و در را بستم. بعد خم شدم و از سوراخ كليد نگاه كردم. لخت‏مادرزاد آمده بود بيرون. يك پايش را گذاشته بود روى مبل و پشت به‏در با حوله كوچكِ حمامم خودش را خشك مى‏كرد. بعد برگشت وزل زد به سوراخ كليد.
آرام عقب رفتم و نشستم پشت ميز. ديگر نديدمش. وقت رفتن‏آمد به در تلنگر زد و گفت: "من رفتم جونى."
صبر كردم تا صداى بسته شدن در آپارتمان و بعد كوچه را بشنوم.آن وقت بلند شدم و رفتم. چيزى كم و كسر نشده بود. فقط يكى ازپيراهن‏هايم را پوشيده و رفته بود. تاپش همان‏طور پاره افتاده بودروى زمين.
ديوانه بود، ديوانه. ديگر از اين مشروح‏تر بلد نيستم بنويسم.همچو دخترى چطور مى‏تواند نامزد آدم باشد، حتى دوستش باشد،يا در توطئه‏اى شريك شود با كسى؟ تازه كدام توطئه؟ كدام شراكت؟