یک پنجره شب
فرشته نوبخت:مجموعه داستان «نميتوانم به تو فكر نكنم سيما»، از همان عنوانش توي دل آدم را خالي ميكند. چيزي در اين عنوان پنهان است كه به همه داستانها بيشو كم سرايت كرده و به نظرم زبان كل مجموعه به جز داستان «شرح بر آن نقاش» تا حد زيادي يكدست است. تا آنجا كه به نظر ميرسد، همه اين قصهها در واقع يك راوي دارند. شخصا جسارت نويسنده را در بهكارگيري فرم نامهنگاري در داستان اول ستودم. اين فرمي است كه زياد به كار گرفته شده و شايد ديگر كمتر مورد استفاده قرار گيرد.
اما داستان «نميتوانم به تو فكر نكنم، سيما» نهتنها كمترين آسيبي از فرو رفتن به قالب چنين فرمي نديده، بلكه از منظر داستاني، چارچوبي محكم و روايتي خواندني پيدا كرده است. راوي، حين نوشتن نامه، داستاني را روايت ميكند كه با پايان يافتن نامه، كامل ميشود و شايد تنها ايرادي كه بشود به اين داستان وارد دانست، اين است كه در بخشهايي از روايت و مخصوصا در بخش پايانبندي داستان، فرم داستان از نامهنگاري به تكگويي دروني تغيير شكل مييابد. بهطور كلي بايد گفت، محمد حسيني بيآنكه به پيچيدگيهاي فرم و زبان روايت در مجموعه داستانش توجه كرده باشد، بر درونمايه و روايت تمركز داشته است. به همين دليل، داستانها در عين سادگي، پيچيده هستند و من تلاش ميكنم با تكيه بر داستان « جمعه عصرهاي مبتذل» منظورم را از آنچه ميگويم، تا حدي روشن كنم.
«جمعه عصرهاي مبتذل» يكي از داستانهاي درخشان مجموعه است كه خيلي دوستش داشتم و به نظرم نكاتي در آن هست كه ميشود دربارهاش بحث كرد. مثل آغاز و پايانبندي داستان، فرم قطرهچكاني وارد كردن اطلاعات به متن، درآميختگي واقعيت و تخيل و همچنين وجود حسي شخصي و خصوصي كه ضمن پيشرفت روايت به كمال و اوج خود ميرسد. منظورم از حس شخصي، حسي نيست كه مربوط به نويسنده يا تجربيات آفريننده اثر باشد، بلكه منظورم همان چيزي است كه بهعنوان نمونه در داستان كوتاههاي نويسندگاني نظير جيمز جويس هم وجود دارد و نظريهپردازي مثل هالي برتون آن را به «افشاي وجود» تعبير ميكند. به همين دليل، ممكن است هر كسي با خواندن داستان «جمعه عصرهاي مبتذل» دچار برداشت و احساسي بسيار شخصي شود. مثل حسي كه ديدن يك تابلوي نقاشي يا شنيدن قطعهاي موسيقي در ذهن تداعي ميكند؛ كه ممكن است بسيار شخصي و دروني باشد. چنين مايهاي تا حدي در داستان آخر مجموعه «اون بالا من يه آينه دارم» هم وجود دارد.
«جمعه عصرهاي مبتذل» روايتي اولشخص است از يك روز جمعه. جمعهاي كه قرار بوده با فيلم ديدن و تخمه شكستن و در و بيدر گفتن از چيزهاي بياهميت، بگذرد. بيآنكه خبري از كار يا نگرانيهاي ديگر باشد. درواقع، بخش زيادي از داستان، شامل ديالوگ بين راوي و زني به نام مينا است. با اينحال، داستان با يك مكالمه تلفني آغاز ميشود. تلفني كه ميشد پاسخ داده نشود، اما پاسخ داده ميشود. كسي پشت خط است كه به راوي ميگويد معاون وزير مايلند با شما ديدار كنند.
طبيعي است كه همهچيز از ديد راوي اولشخص توصيف ميشود. لحن شخص تلفنكننده و ديالوگي كه بينشان ردوبدل ميشود و ما درواقع برداشت راوي را از اين مكالمه در داستان ميبينيم. اين تلفن آرامش خودخواسته و خودساخته عصر جمعه راوي را بر هم ميزند. از اين رو كسي كه پشت خط است، تبديل به نمادي از تهاجم ميشود. اين شخص از طريق تلفني كه ميشد پاسخ داده نشود، ولي پاسخ داده ميشود وارد داستان و درواقع، ذهن راوي ميشود و در درون راوي جدالي ايجاد ميكند كه موجب درگيري ذهن راوي ميشود كه با جملهاي از سوي مينا به اوج ميرسد: «يعني بشود يكطوري از اين كرايه خانه لعنتي خلاص شد.» و به سرعت و در چند سطر بعدي به فرودي آرام و در حقيقت به تعادل ميرسد: «همينطور ميتوانم، نميتوانم؟» جدال به پايان ميرسد و راوي به خوابي خوش فرو ميرود و اگرچه اين فرود، با همين نرمي درگيري و تعليق ناشي از تلفن را از ياد ميبرد اما در دو، سه سطر بعدي كه در حقيقت سطور پاياني داستان نيز هست، ضربه اساسي را وارد ميكند: «صبح مينا رفته بود و...» اينجا است كه عناصري مثل «عصر جمعه» و خانه كوچكي كه با يك اتاق و آشپزخانه و يك پنجره كه راوي شبها – شبها - كنار آن ميايستد و در داستان تكرار ميشوند، تبديل به نماد تنهايي راوي ميشود. راوي براي تنهاييهاي خود زمان و مكاني را تعريف ميكند كه هر شنبه، در آينه با حقيقت آن روبهرو ميشود: «... به جاي هميشه خالي مينا كه توي آينه پيدا بود...» در حاليكه داستان به ما ميگويد كه اين عصرهاي جمعه فقط يادآور موقعيت او هستند و يادآور خود راوي به خودش. انگار راوي فقط در اين عصرهاي جمعه است كه حقيقت زندگياش را تجربه ميكند. همان افشاي وجودي كه از آن گفتم و به نظرم در كنار درونمايه داستان، يعني تنهايي راوي، معناي عميقتري مييابد. بند انتهايي داستان، در جهت افزودن ابهام و پيچيدگي داستان عمل مينمايد، در عين حال كه سطح رئاليستي و نمادين داستان را با هم مرتبط كرده و معنا و كاركرد عناصر ديگر داستان را نيز برجستهتر ميكند.
يكي از اين عناصر، نمايش تصاوير عبور ديويد كاپرفيلد از ديوار چين، از طريق ماهواره است كه لابهلاي روايت و بهصورت موازي توصيف ميشود. توصيفي كه با تكرار و تكيه بر ديوار چين، پردهاي كه سايه ديويد كاپرفيلد از پشت آن پيداست و كافي است با كنار زدن آن پي به راز كاپرفيلد برد و... وجهي نمادين به اين عناصر ميبخشد. درواقع، نويسنده با روايت اين تصاوير و تاكيدي كه در توصيف آن به كار ميبرد، بنمايهاي از فريب را در داستان شكل ميدهد كه فرو رفتن راوي را در حلقه خودساختهاي كه همان عصرهاي جمعه است با صفتي «مبتذل» معنادار ميكند.
«جمعه عصرهاي مبتذل» بهرغم حجم كم، روايتي سرشار دارد. ديالوگها بسيار دقيق و روان هستند و با همين ديالوگها، شخصيتپردازي خوبي صورت گرفته است. با وجود كند و بطني بودن وجه قصوي روايت، جذابيت و كشش دارد و نكته ديگر اينكه وقايع زيادي در همين حجم كم، جريان دارند كه بيآنكه آسيبي به اصل داستان وارد كند، به پررنگ شدن درونمايه كمك ميكند. مثل صحنههايي كه از ماهواره پخش ميشود، خاطره راوي و مينا از نمايشگاه كتاب سال گذشته و ماجراي انتشار كتابي كه توسط راوي با موضوع عزاداري گردآوري شده است. در واقع داستان ميتوانست با وجود چنين روايتهايي طولاني و خستهكننده باشد، اما حسيني توانسته با استفاده از ايجاز و تمركز بر محور مركزي داستان، روايتي ديگرگون از جمعه عصرهاي مبتذل داشته باشد.
و سخن آخر اينكه خوب است داستان را نه يكبار، كه چند بار بخوانيد.
فرهیختگان 22تیر 1389
<< Home