بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

گریه نکن



گوشی را که بر می دارد، مجال نمی دهم. می پرسم: « چطوری؟ » و قبل از این که بگوید: « خوب. همان قدر که در این اوضاع می شود خوب بود. » می گویم: « یه مهمونی بگیر جان مادرت. دق کردیم.» مکث می کند. مکثش طولانی می شود. طولانی تر
آپارتمانش بزرگ است. بزرگ تر از آپارتمان ما و دیگران.
می گویم: « از همان اول هم شرط می کنیم جز مزخرف چیزی نگوییم
«.می گوید: « برقصیم
«.می گویم: « برقصیم
«.می گوید: « تا صبح
«.می گویم: « تا وقتی پایمان توان دارد
می گوید: «بعد از خستگی بیفتیم
می گویم: « بیهوش شویم
می گوید:« بیهوش. » و شین را می کشد تا بگویم: « صبح که بیدار شویم، یادمان نیاید کی هستیم و کجا هستیم
می گوید: « گیج و مست، انگار نه انگار که چه خبرهاست
می گویم: « مست و بی خبر. انگار که از کابوس بیدار شده باشیم.» می گوید: « کابوس.» و آه می کشد
می گویم: « انگار که کابوس تمام شده باشد، می خندیم
می گوید: « می خندیم، می خندیم، بخند.» می خندم، می خندم، می خندم
می گوید:«گریه نکن