بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

تمام راوی ها حساسند/نقد- گفتگوی لادن نیکنام با محمد حسینی

اعتماد 7/8/88
به نظر مي رسد تمام نويسندگاني که دغدغه هاي روايي شان ابتدا در عرصه زبان ارائه و نحوه
چيدمان کلمات رخ مي نمايد، يعني داستان خودش را نه با ساير عناصرش مثل فضا و شخصيت و ديالوگ ها و... که با زبانش در ذهن برمي سازد، حاصل کارشان با ديگران تفاوت دارد. تفاوت که مي گويم، در حد يک کلمه ساده نيست بلکه به گمانم تفاوت ها بسيار مي شود. شهرزاد اين داستان ها با شهرزاد داستان هاي ديگر فرق مي کند. جايي مي ايستد در فاصله ميان گفتن و نگفتن. ترديد و ابهام و تعليق جان تازه يي مي گيرد. داستان نويس بي اختيار دستش را دراز مي کند سوي مخاطب و از او مي خواهد که پا بگذارد در عرصه متني که زبانش با زبان گفتار روزمره يا زبان معيار فاصله دارد. بايد ميان جمله هايي که در دل هريکي شان معاني بسيار مستتر است مخاطب غرقه شود. معني هاي جديد مستفاد شود. متن تازه يي خلق شود. اينجا ممکن است مخاطب لايه يي کشف کند که از چشم خود نويسنده هم پنهان بوده يا اصلاً به آن توجه نداشته است. در ايران نويسنده هايي که داستان مانند شعر برايشان اتفاقي است در زبان اندک اند. يعني بيشتر کساني که اهل قلم اند تلاش مي کنند از درگيري هاي زباني در شکل افراطي دور شوند. اما هستند داستان نويساني که به فراخور درونمايه يا ذهنيت قوام يافته شان از الگوهاي روايي و تکنيک هاي اجرايي زبان حکم پناهگاه برايشان دارد. جايي است که گويي مي توانند حتي نفسي تازه کنند و در پيچ و خم جمله ها پنهان شوند. آنچه در ذهن شان مي گذرد، پروسه يي دردناک است. به تعبيري شايد بتوان گفت يک «من» آسيب ديده درون شان را مي خلد. مي خواهند داستاني بنويسند که در آن هم دردي که کشيده اند اندکي التيام يابد هم به ديگران آن درد را معرفي کنند. يادآور شوند که در چند قدمي شان يک اتفاق در حال وقوع است؛ اتفاقي که در چشم نويسنده، گاه در حد يک فاجعه است. کار نويسنده همين بزرگنمايي است؟ اما تضادي که در اين ميان شکل مي گيرد درخور توجه است. از يک سو نويسنده در روايت مدام هشدار مي دهد. رنگ و لعاب اتفاق را تند و تيز مي کند. همه چيز سويه يي اغراق آميز پيدا مي کند. از سوي ديگر در کوچه پس کوچه هاي زبان نويسنده خود مي خواهد نفس تازه کند. زبان لبه هاي تيز روايت را کند مي کند. مخاطب بايد بارها بخواند تا دردي مانند تلخي قهوه که جرعه جرعه نوشيده مي شود، در ذهنش ته نشين شود. شايد فاصله داستان و گزارشي از يک رخداد بيروني هم در همين ژرف انديشي باشد.

مجموعه داستان «نمي توانم به تو فکر نکنم سيما» نوشته «محمد حسيني» که به تازگي به چاپ رسيده است، از خصيصه يي که ذکرش پيشتر آمد، بهره بسيار برده است. مشخص است تمام راوي هاي او از يک «من» آسيب ديده برخوردارند و نويسنده براي کمتر درد کشيدن و کشاندن مخاطب به ژرف ساخت هاي روايي اش و طرح دغدغه هاي اجتماعي اش، به زبان پناه برده است. يعني به جز داستان اول، در بقيه داستان ها شما چالشي فرارويتان هست به نام زبان. بايد از کلمه ها و تداعي هاي ضمني اش بگذريد تا بتوانيد به دل روايت برسيد. و به اين ويژگي اضافه کنيد ترجيح نويسنده به کمتر گفتن را. او سعي دارد از هر موقعيتي کليدي ترين تصوير يا توصيف را ارائه کند. براي ساختن يک ارتباط انساني پنج ديالوگ را کافي مي داند؛ ديالوگ هايي که در آنها بيشترين تاثير بايد منتقل شود و حتي کارکرد شخصيت پردازانه هم داشته باشد، پيشبرنده خط روايت هم باشد و توليد ريتم کند.

مي بينيد که ما در اينجا به ايجاز محض مي رسيم. نويسنده دوست ندارد از دردي که گفتيم، زياد بگويد. تاثيرش شايد از ميان مي رود. دوست دارد شما درگير شويد. خود مقدمه يي براي اين روايت در ذهن بياوريد و آنگاه براي پايانش فکري کنيد. او ميانه يک رخداد را با کمترين سطرهايي که مي تواند برگزيند، نوشته است. شايد «محمد حسيني» به ميني ماليسم معتقد باشد. به برش هاي ظريف اما سرنوشت ساز از يک شخصيت، يک ماجرا، يک موقعيت يا فضا. شايد شتاب عصر رسانه به توجه بيشتر نويسندگان ما به اين الگوي روايي انجاميده است. (چون در بيشتر مجموعه داستان ها شما مي بينيد سقف صفحات و نيز برش هاي ارائه شده از يک شخصيت گاه حتي عجيب و غريب محدود است. نويسنده ها هم مانند ديگر شهروندان شايد فرصت شان براي نوشتن اندک است. نکته يي است که توجه به آن از سوي منتقدان و نويسندگان مهم به نظر مي رسد.)

در اين مورد نويسنده مجموعه داستان «نمي توانم به تو فکر نکنم سيما» مي گويد؛ «ببينيد راستش را بخواهيد به نظرم بايد به يک تعريف مشترک از ايجاز برسيم. من به داستان خيلي به شکل کلاسيک نگاه مي کنم. به آن مثال معروف وام گرفته از تئاتر معتقدم که اگر تفنگي در صحنه يي باشد بايد در صحنه ديگري آن تفنگ شليک شود، اگر نه بودنش بي معناست. اگر حرف نزدن زيادي را ايجاز تلقي کنيم يا بگوييم ايجاز يعني درست به کار بردن و به اندازه گفتن بله به آن اعتقاد دارم. گاهي به اندازه گفتن در قياس با پرگويي يا پرگفتن ممکن است ايجاز تلقي شود. در حالي که شما بهتر از من مي دانيد متن بايد خودبسنده باشد. بايد به خود متن رجوع کرد. اگر بخواهيد روي ايجاز پافشاري کنيد بايد بنشينيم مورد به مورد بررسي کنيم. شما بگوييد کجا بايد بيشتر توضيح مي دادم يا تصوير مي دادم. متن ما، منظور ماست در نظام واحد. خودش مي گويد که چگونه بايد نوشته شود.

راجع به ميني ماليسم هم نظر خاصي ندارم. البته از نظر مفهومي کم و بيش آن را مي فهمم و براي اين الگوي روايي احترام قائلم ولي فکر مي کنم ميني ماليسم چيزي به يک داستان خوب اضافه نمي کند يا حرف تازه يي نيست. ممکن است توجه به آن، به نويسنده يک بار ديگر آنچه را که مي دانسته يادآوري کند. برجسته اش کند ولي اين ويژگي از قبل وجود داشته است. بعد هم همين جا در پرانتز بگويم که به هيچ وجه به اين نوشته هاي چندکلمه يي يا داستان هاي چندکلمه يي کار ميني مال نمي گويم. ارتباطي هم بين آنها و بين داستان پيدا نمي کنم. اگر به اين ماجرا به شکل بومي نگاه کنيم بايد بگويم ادبيات ما با تلاش آدم هاي بزرگ توانست شعر را از قيد و متر به دست گرفتن براي مصراع ها و... نجات بدهد. در حالي که داستان از ابتدا در قيد وبند اين حرف ها نبود. به نظرم ماجراي ميني مال يک ماجراي ديگر است. بنابراين اگر اين قصه ها را ميني مال بدانيد مختاريد. تئوري مربوط به منتقد است. مال کلاس درس است. به معيار قرار دادن براي بررسي آثار مربوط مي شود. نويسنده تئوري را ياد مي گيرد تا فراموش اش کند و اين حرف تازه يي نيست.»

و باز اگر به خود متن داستان هاي «محمد حسيني» مراجعه کنيم مي بينيم در بعضي داستان ها صرف و نحو جمله ها به گونه يي است که گويي نويسنده دمي بلند کشيده و آنگاه بازدمي کوتاه و تند در پي اش روانه کرده، يعني جمله ها بلندند اما روايت ناگهان به پايان مي رسد. گويي که همه داستان با يک يا چند جمله بلند ساخته مي شود. کمتر ديده ام در متن هاي موجز نويسنده به نوشتن جمله هاي بلند و مرکب روي آورد. اين هم از تضادهاي به يادماندني متن چنين داستاني است. ما وقتي به جمله هاي بلند و تودرتو مي رسيم، گويي وارد دهليز تودرتوي ذهني يا عيني يک ماجراي پيچيده شده ايم. يا وارد دالاني تاريک شده ايم که نرم نرمک به آن خو مي گيريم.

ولي نويسنده ما هنوز به آن عادت نکرده ، قصه را تمام مي کند. ما در يک انتظار فرو مي رويم. بايد خود فکري براي ادامه داستان کنيم. نمي توانيم بيکار بنشينيم. نويسنده يک جورهايي همه چيز را در پايان مي سپارد دست خودمان. شايد داستان اين بار نه به شکل آن جمله هاي تودرتو که به شکلي ديگر در ذهن ما متولد شود. شايد هم به الگوي نويسنده وفادار بمانيم. «حسيني» در اين ارتباط بر اين باور است؛ «تقريباً پاسخ اين سوال را دادم. من هم مثل شما وقتي داستان مي نويسم، فقط داستان مي نويسم و داستانم را با همه تعاريف روشني که خودم، شما و خوانندگان در ذهن داريد، مي نويسم. به همه طبعاً موقع نوشتن فکر نمي کنم ولي اين روند نهادينه شده است. حالا اگر در يک داستاني به تعبير قابل توجه شما بازدمي کوتاه در پي دمي عميق داشته ايم به متن بر مي گردد. لابد يک چيزي که البته برخاسته از متن است گريبان اين راوي را گرفته و آن را به رغم ميل دروني اش براي خيز گرفتن، زمين گير کرده. دچار خفقانش کرده و اگر چنين اتفاقي بيفتد، آن هم در شکل درست خودش مطمئناً بايد متاثر از همان متن باشد. بديهي است همه چيز به متن باز مي گردد و من فقط به بهترين اجرا فکر مي کنم. اينکه اين اتفاق آگاهانه رخ داده يا نه، نمي دانم. من فقط از سرنوشت آدم هاي متن و حال وهوايي که ايجاد کرده ام، آگاهم.»

منتها ماجرا اين است که سهم سپيدخواني در اين شکل بالا مي رود. منً مخاطب بايد در کنار نويسنده مشغول کشف و شهود شوم. آگاهي من ممکن است از جنس آگاهي نويسنده از آدم ها و فضا نباشد. اصلاً خط روايت را بکشم سوي ديگري که خيال مي کنم قرار است آد م ها به آنجا بروند. در اين شکل، متن چندسويه مي شود. قابل خواندن براي بارها. هر بار تولد جنين تازه يي را شاهديم. از بند زمان مي گذرد. حتي اگر ابهام هاي ايجاد شده آزاردهنده باشد ولي به تولد پي درپي يک متن مي انجامد. به حال وهوايي که مخاطب هنگام خواندن دارد. نويسنده به نظر مي رسد به کارکرد جادويي ابهام اعتقاد دارد و مهم تر به خواننده اش اعتماد کرده است. خودش ضمن تاييد اين نکته مي گويد؛ «بدون شک اعتمادم به مخاطبم خيلي زياد است. چون اين ارتباط دوطرفه وجود داشته است. در ضمن مخاطب من مخاطبي نيست که کتاب من اولين کتابي باشد که دستش مي گيرد. ما در سرزمين فردوسي و بيهقي و حافظ و سعدي و گلشيري و هدايت و دولت آبادي زندگي مي کنيم. آدم هاي زيادي در طول زمان زحمت کشيدند که امروز من و شما به مخاطب مان اعتماد و اعتقاد داشته باشيم. اما در عين حال من به هيچ وجه پيچيدگي را جزء ويژگي هاي يک داستان نمي دانم. ممکن است موضوع پيچيده باشد. ممکن است ساختار، نه فقط دوپهلوگويي ها، که ابهام را هم اجباري کند. يعني راوي در شرايطي باشد که يک چيز بگويد اما هدفش اين باشد که مخاطب چيز ديگري بفهمد. قبول دارم که سهم سپيد خواني در يکي از داستان ها بالاست، اما اين به خاطر متن است. به خاطر شرايط راوي است. يا مثلاً اگر داستاني پيچيده به نظر مي آيد براي اين است که موضوع براي شخص راوي پيچيده است. توي يکي از داستان هاي اين مجموعه راوي کنار تابلويي ايستاده و واقعاً آن تابلو را نمي فهمد. نمي داند چرا آدم ها در آن تابلو در مرداب فرورفته اند. چرا پيش مي روند. سعي مي کند بفهمد چرا کسي، کس ديگري را مي کشد. وقتي روي کشتن، اسم هايي مثل انتقام، مقابله، وطن پرستي و... مي گذارند چه موضعي بايد بگيرد. موضوع به شدت پيچيده است. درست است که راوي نظاره گر تابلوست و سعي دارد بفهمد اما خود او هم به هر حال برخاسته يا پا گرفته در همان فرهنگ است. يعني در يک هرمنوتيک عملاً تفسير دقيق ممکن نيست. تفسير از آن موقعيت غيرممکن است. مي خواهد بفهمد. دست و پا مي زند و اين تلاش ممکن است ابهام تلقي شود. فکر مي کنم نويسنده بنا به انتخاب آگاهانه خودش ذره بين به دست خواننده مي دهد تا رويدادهاي مداوم هميشگي را اين بار دقيق تر ببيند. امکان نفوذ به عمق داشته باشد و نديده ها را لااقل در سطرهاي سپيد اين بار پيدا کنند.»

به نظر مي آيد داستان هاي اين مجموعه به شکل مفهومي يا موضوعي با عطف توجه به درونمايه هاي خاص در ذهن نويسنده شکل گرفته اند. مثلاً يکي از داستان ها به مساله مهاجرت اجباري دانشجويي مي پردازد، ديگري به جنگ ، يکي به شائبه مزدور شدن يک نويسنده، ديگري به ارائه تصويري از شاملو اختصاص دارد. يعني داستان ها با يک تصوير شروع نشده اند. از همين جا مي توان حدس زد نويسنده چالش هاي ذهني خود را به روايت نزديک کرده است. «محمد حسيني» مي گويد؛ «دقيقاً همين طور است. گفته شما را تاييد مي کنم. قصه هاي اين مجموعه محصول نگاه و تاويل من در چهار سال گذشته است. آنچه را که ديدم، آنچه را که توانستم به داستان تبديل کنم و روي کاغذ تراشيده اش کنم و با مخاطب درميانش بگذارم در اين مجموعه آمده است.»

در نوعي تقابل که ميان داستان نويسي در شرق و غرب در بعضي سطوح ديده مي شود، به اين نتيجه مي رسيم که داستان نويسي در شرق به خصوص در ايران در سال هاي اخير به سمتي حرکت کرده که نويسنده درونمايه داستاني اش را ساده در اختيار مخاطب قرار مي دهد. او را به چالش هنگام خوانش دعوت مي کند. نويسنده غربي راحت تر مي گويد. با فراغ بال بساط روايت اش را مي چيند و مخاطب را پله پله مي کشاند به سمت جلو. به گمانم الگوي روايي در غرب به گونه يي است که داستان در سطح افقي در ابتدا رشد کرده و بعد مخاطب آرام آرام در سطح عمودي به زيرساخت ها نزديک مي شود در حالي که در ايران ابتدا ما شاهد بسط و شرح داستان در سطح عمودي هستيم آنگاه در يک سوم انتهايي نويسنده به شرح وقايع و رشد روايت در محور افقي مي پردازد. در اين حالت ساد گي بيشتري در روايت هاي غربي ديده شده و متون ايراني به راحتي در خوانش نخست مخاطب به دل روايت دست پيدا نمي کند. در اين مورد «محمد حسيني» مي گويد؛ «اگر ساده نويسي را انتقال روشن مفهوم بدانيم کاملاً به آن اعتقاد دارم. اما ساده نويسي، سهل انگارانه نويسي نيست. صراحت را نبايد انعکاس آينه وار رويدادهاي بيروني بدانيم. داستان يک متن ادبي است. ادبيات ناب است. يعني چيزي است که وجود عيني ندارد. روي ساختار و نثر داستان مسائل متعددي از جمله زمان متن، راوي متن، مکان متن، موضوع متن و... تاثير مي گذارد و تک تک اينها متن را از صراحت آينه وار دور مي کند. پيچيده نويسي از اساس با داستان نويسي سر تضاد دارد. اصل اساسي داستان هديه کردن لذت به مخاطب است. البته اين لذت صرفاً تعليق داستاني نيست. نثر پاکيزه، تصويرسازي درست، همراه کردن مخاطب به ديدن عميق تر، سفر به اعماق و موارد متعدد ديگر توليد لذت مي کنند. هيچ خواننده يي از پيچيدگي کاذب لذت نمي برد. به همان ميزان که از برخورد سهل انگارانه لذت نمي برد. هميشه دلم خواسته سالم و حساب شده بنويسم. نثر شلخته، ساختار به هم ريخته از سر سهل انگاري به ساختار داستان لطمه مي زند. حتي نقطه و ويرگول ها مهم اند. ابتذال به گمانم چيزي جز آسان گيري کار نيست. ابتذال يعني فارسي بلد نبودن و داستان نوشتن، ادبيات را نشناختن و داستان نوشتن. من پيچيده نمي نويسم. سعي مي کنم از ابتذال دور بمانم.

و شايد مهم ترين نکته در اين داستان ها شباهت بي حد و حصر راوي ها به يکديگر است. يعني گويي يک نفر هر بار روبه روي يک پنجره نشسته و منظره يي، اتفاقي، آدمي را خواسته روايت کند. اين راوي همان «منً» آسيب ديده را در خود حمل مي کند. آنها شايد نه هميشه ولي بيشتر وقت ها در تضاد و تقابل نسبي با متن اجتماع شان هستند. گويي پذيرفته شده نيستند. دستي، کسي، نيرويي آنها را پس مي زند. قبول شان ندارد. آنها ملول اند و جان خسته. کودکانه تلاش مي کنند خود را به ديگران بشناسانند. سعي دارند بگويند چقدر نمي دانند و مي خواهند بدانند و بفهمند پيرامون شان چه مي گذرد. زيرکانه گاه آنچه هست را نمي پذيرند. نوعي «رندي » حافظ مآبانه درشان ديده مي شود. هم آ سيب ديده اند هم قدرتمند و چالشگرند. انفعال درشان ديده نمي شود. اهل کنش اند. کنشي از سر انديشه و حسي آسيب پذير. بله. تمام راوي ها حساس اند و گاه طاقت تماشاي مادي ترين اتفاقات روزمره را ندارند. نويسنده مجموعه داستان «نمي توانم به تو فکر نکنم سيما» مي گويد؛ «خوب است. معلوم است که داستان ها را به دقت خوانده ايد. به اين موضوع فکر نکردم. در انتخاب داستان ها براي اين مجموعه خواستم در عين استقلال تک تک داستان ها، يکدستي را هم رعايت کنم. به هر حال در اين چهار سال نه خيلي زياد ولي تک و توک داستان هاي ديگري هم نوشته ام اما ترجيح دادم اين هشت داستان کنار هم باشند. راوي هاي اين داستان ها کم و بيش جوان اند. در جامعه امروز زندگي مي کنند و زيستگاهي که در آن پا گرفته اند و تربيت شده اند کم و بيش يکي است. در همان جايي که من و شما در آن پا گرفتيم، پا گرفتند. اينها همان قدر شبيه هم اند که ما شبيه هم ايم. ما که آزادي را دوست داريم و با کسي دعوا نداريم؛ گاه پرتاب مي شويم به صحنه هاي خشونت آميز. اينها و خيلي شباهت هاي ديگر ويژگي مشترک ماست اما در عين حال متفاوتيم. انسان هستيم اگر بگذارند.»

داستان هاي اين مجموعه هر يک شبيه يک کارت دعوت اند. دعوت از «تو»ي درگير با خودت و ديگران تا سر حوصله بنشيني و بخواني و ببيني که مانند تو ديگران نيز آسوده نيستند. خواب پريشان جمعي ما در اين روايت ها در آن پسً پشت ها ديده مي شود همچنان که لذت مي بري وقتي هر چه بيشتر مي خواني و کشف مي کني آن لايه هاي ناپيدا و ناديده يي را که حتي خود نويسنده نديده و نشناخته است. در اين متن يک هراس دائمي، يک دلهره مرموز، در پس سطرها خوانده مي شود و مگر سپيدخواني جز اين است؟