بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

گریه نکن



گوشی را که بر می دارد، مجال نمی دهم. می پرسم: « چطوری؟ » و قبل از این که بگوید: « خوب. همان قدر که در این اوضاع می شود خوب بود. » می گویم: « یه مهمونی بگیر جان مادرت. دق کردیم.» مکث می کند. مکثش طولانی می شود. طولانی تر
آپارتمانش بزرگ است. بزرگ تر از آپارتمان ما و دیگران.
می گویم: « از همان اول هم شرط می کنیم جز مزخرف چیزی نگوییم
«.می گوید: « برقصیم
«.می گویم: « برقصیم
«.می گوید: « تا صبح
«.می گویم: « تا وقتی پایمان توان دارد
می گوید: «بعد از خستگی بیفتیم
می گویم: « بیهوش شویم
می گوید:« بیهوش. » و شین را می کشد تا بگویم: « صبح که بیدار شویم، یادمان نیاید کی هستیم و کجا هستیم
می گوید: « گیج و مست، انگار نه انگار که چه خبرهاست
می گویم: « مست و بی خبر. انگار که از کابوس بیدار شده باشیم.» می گوید: « کابوس.» و آه می کشد
می گویم: « انگار که کابوس تمام شده باشد، می خندیم
می گوید: « می خندیم، می خندیم، بخند.» می خندم، می خندم، می خندم
می گوید:«گریه نکن

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

تاثير گلشيري را انکار نمي کنم

گفت وگو با محمد حسيني به بهانه مجموعه داستان «نمي توانم به تو فکر نکنم سيما»

علي چنگيزي
(اعتماد) 27/8/88


«محمد حسيني» متولد دوم اسفندماه 1350 از داستان نويسان نسل چهارم است که سبک و سياق نوشتن اش خواننده را به ياد داستان هاي «هوشنگ گلشيري» مي اندازد هر چند هيچ وقت جزء شاگردان «هوشنگ گلشيري» نبوده است. اولين مجموعه داستان «محمد حسيني» با عنوان «يکي از همين روزها، ماريا»، که از سوي نشر ققنوس منتشر شده، در زمان خودش بسيار مورد توجه منتقدان قرار گرفت. بعد از آن رمان «آبي تر از گناه يا بر مدار هلال آن حکايت سنگين بار» از وي منتشر شد و براي همين رمان بود که جايزه ادبي «هوشنگ گلشيري» و جايزه ادبي «مهرگان ادب» را در سال 1384 برد. همچنين از «محمد حسيني» «ريخت شناسي قصه هاي قرآني» که برنده رتبه دوم پژوهش، دومين جشنواره قرآني شده است و کتاب «به دنبال فردوسي» که برگزيده هفتمين جشنواره بين المللي رشد شده نيز منتشر شده است. به تازگي مجموعه داستان «نمي توانم به تو فکر نکنم سيما» از او منتشر شده است و رمان «تنها براي روجا» و کتاب «مباني ويرايش» هم به زودي از او منتشر مي شود. «محمد حسيني» اکنون به عنوان دبير بخش ادبيات و سرويراستار نشر ثالث مشغول به کار است.

---

-از همان اولين داستان مجموعه داستان اولت، «يکي از همين روزها، ماريا»، خواننده حس مي کند بخش بزرگي از داستان هايت نهان است. همان قضيه کوه يخ معروف همينگوي منظورم است به نحوي که هميشه يکي دو داستانت قابليت رمان شدن را دارند. اين موضوع را يک اصل براي کارهايت مي داني؟

فکر مي کنم همه داستان ها چنين قابليتي دارند. داستان کوتاه همان برش معروف از زندگي است. بزنگاهي است که بي شک قبل و بعد داشته است. انتخاب درست آن بزنگاه داستان را از پرداختن به بسياري از مطالب بي نياز مي کند اما به هرحال هر ماجرايي قبل و بعد دارد. مي شود از زواياي مختلف به آن نگاه کرد. دور و نزديک شد. از ديگر اشخاص متن پرسيد و بسياري کارهاي ديگر. البته مشروط به توانايي و دانشي وسيع. داستان کوتاه نوشتن دشوار است، اما رمان نوشتن علاوه بر اين دشواري دانشي وسيع، بسيار وسيع، نياز دارد. البته داستان کوتاه بي نياز از دانش نيست فقط در مقام مقايسه گفتم، اگر نه چيزي که متن را برجسته مي کند در همه حالي دانش و شعور نهفته در پس آن است. تصوير کردن را مي توان آموخت. مي شود با تمرين به رازهاي نثر پي برد و اثري پديد آورد که قابليت خواندن داشته باشد، اما همه اينها اگر با تاويل و شناخت و ستايش انسان همراه نباشد کاري تکنيکي است، خلق ادبيات نيست. ادبيات يعني اجراي امر محال آفرينش بر کاغذ. اين تناقض فقط و فقط با دانش و شناخت شکوهمندترين پديده هستي که انسان است ممکن خواهد بود. انسان ذهني انتزاعي دارد و مي تواند شکوهمندانه بينديشد. من اين شکوه را دست کم نمي گيرم و همواره به شکوهمندي داستان و خوانندگانش ايمان داشته ام. به قابليت رمان شدن داستان هايم فکر نکرده ام. داستان هاي کوتاهم داستان کوتاهند؛ برشي از زندگي که چهره پنهانش هرچه باشد- زشت يا زيبا- متفاوت است با آنچه در نگاه سطحي رخ مي نمايد. داستان حضور سطح را انکار نمي کند، از همان جا آغاز مي کند و در بزنگاه لازم گريبانش را مي گيرد و به عمق مي رود پس نيازي به بازسازي کامل سطح نيست، گاه اشاره يي کافي است.

-گاهي اين حذف عمدي بخش زيادي از داستان موجب نمي شود ارتباط خواننده با داستان قطع شود يا خواننده اصلاً ارتباط چنداني با داستان برقرار نکند. مثلاً داستان «ترس از دگرديسي» يا داستان «اون بالا من يه آيينه دارم» خط اصلي انگار توي اين داستان ها بر اثر حذف و تمايل به ايجاز گم شده؟

جاي ديگر هم گفته ام درباره داستان کاملاً کلاسيک فکر مي کنم؛ همان مثال وام گرفته از تئاتر که اگر تفنگي در صحنه يي باشد حتماً بايد در صحنه يي ديگر شليک کند؛ اثري، نقشي داشته باشد، اگر نه بودنش زائد است. من چيزي را حذف نمي کنم، آنچه متن لازمش مي داند بايد بيايد، اما بيشتر نه. سعي مي کنم به اندازه بگويم؛ اندازه يي که متن تعيين مي کند. در يکي از داستان هايي که شما اسم برديد راوي تلاش دارد بفهمد آن پاسخي که داده واقعاً چه دليلي دارد و در اين کنکاش به چيزهايي هم مي رسد. حالا اگر حتي از به زبان آوردنش مي ترسد و گويي حتي با خود هم صادقانه رفتار نمي کند، مشکل اوست. او هم محصول جامعه رياکاري است که مدام و مداوم رياکاري را تحميل مي کند، نابودمان مي کند و حواس مان هيچ به آن نيست.

-در رمان «آبي تر از گناه» به نوعي منتقد جامعه يي به نظر مي رسي که همه ابزار مدرن را دارد اما باز تا عمق وجودش سنتي است اما در کتاب اخيرت اين حس انتقادي کمتر به خواننده منتقل مي شود.

اينها دو کار مستقلند. اما در همان هم انتقادي در کار نبود فقط يک جور توجه دادن است که اين هست ببينيدش و اگر دوستش نداريد فکري برايش بکنيد. اين نگاه اينجا هم هست نه در کار من، که فکر مي کنم در کار نويسندگان مستقل سراسر جهان هم هست. نويسنده مستقل دروغ نمي گويد. ممکن است اشتباه کند اما دروغ نمي گويد. هميشه بايد راستش را گفت. در اين جهان پردردسر فقط ديوانه ها با دروغ گفتن براي خود دردسر تازه مي تراشند. همين که بگوييم اين هست به گمانم کافي است.

-نقدي که هميشه به داستان هاي تو دارند نزديک بودن سبک و سياق نوشتنت به «هوشنگ گلشيري» است. توي اين کتابت کمتر و در «آبي تر از گناه» بيشتر. هيچ وقت خواسته يي از زير بار اين تاثير خارج شوي و اين شباهت را کمتر کني؟

آن وقت ها هفته يي يک روز از کمي مانده به ظهر تا غروب ويراستاري درس مي دادم. کلاس اول تمام شده بود و نشسته بودم ليوان چاي در دست تا کمي بعد به کلاس دوم بروم. زبان معيار را جلسه قبل گفته بودم و شکل هاي مختلف زبان را. بايد مي رفتم و مثل کلاس قبلي اول گوشه تابلو مي نوشتم؛ «سبک» و از تک تک حاضران مي خواستم تعريفش کنند و بعد مي نوشتم؛ «لمش را به صندلي لهستاني داده بود شازده» و مي خواستم جمله را به زبان معيار بازگردانند و فکر کنند و فکر کنند که چرا گلشيري در شازده احتجابش شازده را برده بود آخر جمله و لم را اين طور توي چشم زن آورده بود اول و الي آخر تا ذره ذره کشف کنند که سبک يعني خروج آگاهانه از زبان يا فرم معيار، يعني ژرف و ژرف تر کردن متن. چاي را خورده بودم، انگار که يکي از اهالي کلاس از لاي در نيمه باز سر تو آورد و گفت؛ انگار ديشب... اندوه آن خبر هميشه با من است. گاه به رمان ها و داستان هايي فکر مي کنم که او همچنان مي توانست بنويسد و مرگ امانش نداد. مرگ گلشيري آن طور ناگهان و بسيار زودتر از آنچه مي توانست روي دهد، لطمه يي هميشگي براي ادبيات ماست. تاثير او را نه من و نه بسياري از نويسندگاني که آثارشان را دوست مي دارم نمي توانند انکار کنند و چرا انکار کنند. گلشيري دقيق مي نوشت و براي داستان و ادبيات و زبان حرمت بسيار قائل بود. اما سبک او منحصر به فرد بود و ويژگي سبک همين است. من داستانم را به شيوه خودم مي نويسم؛ با سوژه ها و فرم هايي که سزاوارشان مي دانم و البته حرمت ادبيات را، چنان که او حرمتش داشت، سعي دارم مراعات کنم. شخصاً در سبک و سياق شباهتي نمي بينم تا تلاشي براي دور شدن از آن بکنم.

-خواننده در اکثر داستان هايت با يک معما روبه روست. در «آبي تر از گناه» به طور خاص و در چند داستان مجموعه داستان کتاب «نمي توانم به تو فکر نکنم سيما». في المثل همين داستان کوتاه «نمي توانم به تو فکر نکنم سيما» حالت معمايي دارد. برادري که انگار در بند است براي خواهر فراري اش- که انگار سياسي هم هست- نامه مي نويسد تا راضي اش کند به مملکت برگردد. خواننده هميشه به دنبال پاسخ اين معما مي گردد که برادر حقيقت را مي گويد يا از سر اجبار مي خواهد خواهرش را راضي به بازگشت کند؟

اين يکي از ويژگي هاي بسياري از داستان هاست، به ويژه داستان هايي که دوست شان دارم. به هر حال معماها احاطه مان کرده اند؛ يکي هم همين ديگري ساختن آدم هاست با سرعتي حيرت آور. ما آدم هاي پيچيده يي شده ايم و البته اين را نشانه عميق و متفکر بودن نمي دانم، نشانه مستقيم سخت روزي هاست. در طول اين تاريخ عجيب و غريب آنقدر جلوي رشدمان سنگ انداخته اند، آنقدر توي سرمان زده اند که لاجرم براي سر برآوردن و زنده ماندن پيچ و تاب خورده ايم و شده ايم اين موجودات پيچيده هفت رنگ. آن برادر هم يکي از خود ماست. به هر حال از پس هم برمي آييم. حرف هم را مي فهميم چون در شرايطي يکسان زندگي مي کنيم. او مي نويسد تا خواهرش دريابد و درخواهد يافت؛ خواهر هم پاگرفته همين شرايط است.

-در داستان «و باز به همين سادگي» هم معمايي در کار است. رابطه بين آدم هاي داستان پيچيده است. انگار رابطه با «روجا» چيزي را بين دوستان به هم زده است در کل انگار رابطه آدم هاي داستان هايت معما است؟

گفتم تک تک مان معماييم. بي رحم و دل نازک. ديگر چه بگويم. اهل همين سرزمين گل و بلبليم.

-زياد مشخص نمي شود «روجا» کيست که اين طور اوضاع را به هم مي ريزد معما در اين داستان براي خواننده حل نمي شود يا بهتر بگويم راه هاي حل معما بسته شده است.

واقعاً که انتظار نداري در اينجا چيزي اضافه کنم، همه اش همان جا هست، اگر فرصت بود دوباره بخوانش.
- بله حتماً. اگر اشتباه نکنم دو داستانت هم مستقيم يا غيرمستقيم به جنگ مربوط مي شود. به عنوان کسي که دوران کودکي و نوجواني ات را در اين دوران سر کرده يي جنگ برايت دغدغه بوده است؟
حتماً هست. اولين باري که اسلحه جنگي به دست گرفتم 12 سالم بود. سال پنجم ابتدايي بودم و مدرسه راهي مان کرده بود به اردوي آموزشي. ازجلونظام ها و بدوبخيزها که تمام شده بود، رفته بوديم به تپه هاي شهر تا تير بيندازيم و لابد نيروي جنگي شويم. با اسلحه يي که اگر غفلت مي کردي موقع گذاشتن خشاب، انگشت هايت را برده بود. به فرموده مربي به سينه دراز کشيديم و تپه هاي روبه رو را نشانه رفتيم. همين ماجرا سه سال بعد تکرار شد. هنوز نمي فهمم آن مربي چرا آن طور خشن زير بارش آن تگرگ مجبورمان کرد کلاغ پر برويم. 200 ، 300 نفر بوديم و البته که از فرياد مربي تفنگ به دست و نارنجک به کمر اطاعت مي کرديم. گو اينکه بارها رو به ما شليک کرده بود و ديده بوديم تيرهايش مشقي است و نارنجکش را هم بارها انداخته بود و خيز برداشته بوديم روي کف سيماني و خبري نشده بود. اما به هر حال يکي تفنگ بود و يکي نارنجک. من از همان وقت ها نمي فهميدم چرا. بعد ها هم نفهميدم. وقتي يکي دو سال بعد از جنگ در چند کيلومتري اهواز براي17 ماه به نشانه هاي بازمانده از جنگ نگاه مي کردم، باز نمي فهميدم. هنوز نمي فهمم. حالا اگر تلاش براي فهميدن را دغدغه بداني بله دغدغه ام بوده است. چطور مي تواند نباشد وقتي آوار مي شود و نجيب ترين فرزندان ملت را زخم مي زند؟

-از اين هراس نداشتي که تجربه دست اول از جنگ نداشته يي و از جنگ نوشته يي؟

ترس که بي معني است. نوشتن به دانش نياز دارد نه به تجربه مستقيم. البته اين دو داستان کم و بيش تجربي هم هست. به نقاشي که در يکي از داستان ها آمده تقريباً براي 17 ماه هر غروب وقتي بعضي از رفقا به شعله هاي معلوم نيست تا چند سال بعد روشن چاه هاي نفت نگاه مي کردند، خيره بوده ام. آن محله عجيب و غريب و تلخ داستان ديگر را هم با چشم هاي خودم ديده ام، هنوز هم شنيده ام که هست. وحشتناک است اما هست. محله يي که به محض ديدنش فقط به يک چيز فکر مي کني؛ فرار کردن.

-فکر مي کني داستاني مثل «جمعه عصرهاي مبتذل» که داستان زندگي نويسنده يي است در يک روز تعطيل چه جذابيتي براي يک خواننده دارد؟ اصلاً دغدغه خواننده هست يا دغدغه خودت بوده؟

نويسنده هم از مردم است. گفتم از مردم است و نگفتم مردمي است. فقط نويسنده هاي خوب مردمي هستند. من هيچ نويسنده خوبي را نمي شناسم که بتواند روزهايش را تقسيم کند و مثلاً تصميم بگيرد يک روز در هفته نويسنده نباشد، فکر نکند، فيلم احمقانه ببيند و... بعد دوباره فکر کند. چه مي دانم توي خيابان حق ديگران را پايمال کند و غروب به غروب دست هايش را بشويد و متفکر شود. پرداختن به اين موضوع را مساله يي شخصي نديدم و خواستم بگويم اين هم هست. خواستم با ديگران در ميانش بگذارم.