بی یا

داستان ها، و یادداشت های محمد حسینی

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

نویسنده « آبی تر از گناه » در گفت و گو با مهر

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب : محمد حسینی ، نویسنده و منتقد ادبی سال گذشته کتابی با عنوان « آبی تر از گناه » را منتشر کرد . فضای این رمان اندکی از روزگار معاصر ما فاصله دارد و در اواخر دوران قاجار اتفاق می افتد . به بهانه انتشار این کتاب و با موضوع " معاصر نویسی و مشکلات آن" ، گفت و گویی با او انجام داده ایم که می خوانید

مهر : ماجراهای رمان « آبی تر از گناه » در دوران معاصر اتفاق می افتد برای نوشتن از زمانه ای که مردم آنرا لمس کرده اند چه مشکلات و دشواری های وجود دارد ؟

محمد حسینی : معاصر نویسی به نیت آگاهی بخشی چیز تازه ای نیست ، البته ازمنظرنیت و اهداف ، اگرنه هرزمانه ای فرم های مناسب خود را می طلبد که بحثی بدیهی و تکراراست. مطمئنا آثارنویسندگان قرون گذشته هم متاثراز اتفاقات زمانه خود بوده است. البته این اتفاقات گاه می تواند به ننوشتن از روزگار خود و پنا بردن به ایام کهن منجر شود. اتفاقی که افتاده و می افتد به هر حال به هیچ وجه نمی توان مثلاعصیان شعرحافظ به زمانه خود را انکارکرد یا تلاش های فردوسی و مولوی و سعدی را برای ارتقای بنیادین فرهنگ اجتماعی وقت نادیده گرفت. « تاریخ بیهقی » و « سفرنامه ناصرخسرو»، کم و بیش به مثابه یک نهضت فرهنگی است ؛ نهضتی درمسیردیدن و آگاهی دادن ومسلما درادامه این دو : ارتقاء یافتن و این همان چیزی است که پس ازفرازو فرودها و وقفه های گاه بسیار طولانی درعصرما ، سرانجام به هنجار نزدیک شده است. طالبوف ، میرزا حبیب اصفهانی و زین العابدین مراغه ای ، ازهمین منظر آغاز می کنند و برای همین نوشته های آنان سفر نامه هایی "دن کیشوت" وار است ، البته به قصد شناخت جامعه و یافتن راهکارهای خارج کردن آن از رکود

مهر : اگر به ادبیات مشروطه نگاه کنیم این جریان را به خوبی می بینیم اما این همه حس نا امیدی که در این آثار دیده می شود برای چیست ؟

حسینی : همه امیدها به اصلاح امورکه با اقدامات "عباس میرزا"و"امیرکبیر"، شکل گرفته بود در این دوره ناگهان برباد می رود ؛ اما این بار نویسندگان همچنان در صحنه می مانند. توجه به ادبیات اقلیمی از جلوه های قابل بحث این دوره است. مشهورترین آثار ادبی و معاصردرهمین دوره اتفاق می افتد. نویسندگان فرصت می یابند تا تجزیه تحلیل کنند و عمیق تر بنویسند. مخالفت با جنبش چپ که درماجرای کودتا متهم به سکوت و کناره گیری شده بود، به خاستگاه خلق آثار تبدیل می شود

مهر : با وقوع انقلاب به نظر می رسید مشکلاتی که در دو دهه قبل برای معاصر نویسی و جریان رئالیسم اجتماعی وجود داشت باید از میان برداشته شود و لی عملا اینگونه نشد ، علت چه بود ؟

حسینی : انقلاب همواره خاستگاه اتفاقات غیر منتظره ، اما عموما کوتاه مدت است؛ صف های طولانی مقابل کتابفروشی ها ، هیاهوی کتابهای جلد سفید، رفع سانسور، رونق روزنامه ها و ... تغییری است که بازار کتاب و فرهنگ پس از انقلاب تجربه می کند. احساس نیاز به کتاب در این دوره چنان شدید است که هرنوشته ای به صرف نشر به فروش می رسد و بدیهی است بخش عمده ای از این نوشته ها مسائل روزاست ، از خاطرات زندان و تبعید بگیرید تا داستان های مقاومت و ایثار و غیره. بدیهی است که کتاب هایی که در رژیم گذشته اجازه چاپ نیافته بودند، چاپ می شوند، خریده می شوند و به خانه مردم وارد می شوند. کنجکاوی و عطش فرو می نشیند و بعد هم اوضاع جور دیگری می شود. شرایط سخت تر شده است ؛ فراموش نکنیم که نویسندگی به هرحال شغل است و شغل باید درآمد زا باشدتامخارج زندگی تامین شود. نخریدن کتاب معاش نویسندگان را با مشکل روبرو می کند. متاسفانه مردم ما اهل کتاب نیستند و این یک مصیبت موروثی است. کتاب فقط چند برگ کاغذ وجلد وغیره نیست ؛ کتاب یعنی دانش وآگاهی وارتقای فرهنگی .کتاب که نباشد اشتباهات ، برداشت های غلط ، تعصب بیجا، تمامیت خواهی، بی اعتنایی و رکود فزونی می گیرد. ازسوی دیگرجریان خودی وغیرخودی پا به عرصه می گذارد وتلاش می کند شرایط رابرای غیرخودی ها سخت وسخت تر، کند. برای همین است که کم ترنویسنده مستقلی رامی توانید پیدا کنید که مسافرکشی،کارگری، دستفروشی یا شغل های دیگرراتجربه نکرده باشد. هیچ کس نمی تواند منکرشودکه مثلا تلویزیون برای سالها اسامی شاملو، ساعدی ، هدایت ، گلشیری ،علوی ودیگران را نادیده می گرفت

مهر : البته در این سالها هم آثار قابل اعتنای زیادی منتشر شده اند ، اینطور نیست ؟

حسینی : البته همیشه افرادی از این موانع می گذرند واینها که گفتم به هیچ وجه به معنای دربست درانحصار بودن ادبیات معاصر نیست. من وضعیت عمومی را گفتم ، وضعیتی که سالها فیلم "روز واقعه"(شهرام اسدی ) را به عنوان موثرترین و موفق ترین فیلم مذهبی پخش می کند ، اما به نویسنده فیلمنامه اش (بهرام بیضایی) اجازه کار نمی دهد. اوضاع غریبی است ! از سویی بهترین نویسندگان ، فیلمسازان وهنرمندان کشوربه بهانه های مختلف ازکاربازداشته می شوند و از سوی دیگر مدام نسبت به وضعیت فرهنگ جامعه ابراز نگرانی می شود، غافل از این که این ها رابطه مستقیم دارند

مهر: نویسنده هم بر آمده از جامعه است ، از شرایط اجتماعی متاثر می شود و این شرایط بر او تاثیر می گذارد ، تکلیف نویسنده چیست ؟

حسینی : ساده است ؛ هیچ ، نویسنده هم انسان است ، اما چه کسی به این مطلب اهمیت می دهد . متاسفانه جامعه ما جامعه ای ریا کار است. در جامعه ما دروغ از ابزارهای زندگی است و کلاه برداری و فریبکاری به کسوت ضرورت در آمده است. ژست گرفتن و ظاهر سازی و نمایش در اوج بودن چنان برای ما حیاتی شده است که یک اعتراف ساده به اشتباه گاهی از مردن سخت تر به نظر می رسد. ماجرا به یک سال و ده سال و صد سال مربوط نمی شود ، ریا کاری فاجعه ای ریشه دار و سنتی است. آرمانی بودن نویسنده و نویسندگی از جمله جلوه های این فاجعه است . غافل از این که دشوار است در جامعه ریا کار، نویسنده آلوده ریا نشود. جامعه کجا و کسی به نویسنده ها امتیازی داده است تا در مقابلش از آنها انتظار فداکاری های عجیب و غریب داشته باشد، انتظارداشته باشد ، همه چیز را بدانند ، همیشه درست رفتار کنند، فقط برای دل بنویسند، فرهنگ را برهرچیزی مقدم بدانند، کوچکترین تمایلی به لذت نداشته باشند و به روی همه لبخند بزنند ؟

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

اسامي آثار راه‌يافته به مرحله‌ي ماقبل نهايي مهرگان ادب اعلام شد

نشست خبري ششمين دوره جايزه مهرگان ادب، يادواره كريم امامي ـ از داوران دوره‌هاي قبل اين جايزه ـ برگزار شد

به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين نشست كه با حضور فتح‌الله بي‌نياز، مژده دقيقي و عنايت سميعي برگزار شد، سميعي در سخناني عنوان كرد: رمان‌هايي كه سال گذشته منتشر شد 310 عنوان بود كه 85 عنوان به مرحله دوم راه پيدا كردند و باقي عامه‌پسند تشخيص داده شدند. همچنين از 169 مجموعه داستان، 93 مجموعه به مرحله دوم راه پيدا كردند

وي عنصر زبان را در بررسي آثار، عنصري اساسي عنوان كرد و بي‌نياز نيز متذكر شد: معيار ما ادبيت متن و همچنين به‌كار گيري تكنيك‌هاي مدرنيستي و به خصوص امروزه، درون‌كاوي شخصيت‌ها و انديشه‌هايي است كه در متن تنيده مي‌شوند

همچنين سميعي درباره اينكه تركيب هيات داوران تقريبا ثابت به نظر مي‌رسد، و اين امر، جايزه را به سمت نگاه خاصي سوق مي‌دهد، با اشاره به كم و زياد شدن‌هاي تعدادي از داوران در دوره‌هاي قبل، گفت: وضع داستان نويسي ما تنوع چنداني ندارد كه هيات داوران سليقه اعمال كند. به زحمت در هر سال مي‌توانيم تعداد معدودي از آثار را جزو آثار بهتر به حساب بياوريم و انتخاب مشترك آثار در جايزه‌هاي مختلف نشان مي‌دهد تنوع چنداني در داستان نويسي‌ها وجود ندارد

به گزارش ايسنا، مجموعه داستان‌هايي كه در اين دوره جايزه مهرگان ادب به مرحله ماقبل نهايي راه يافته‌اند، عبارتند از: انجيرهاي سرخ مزار (محمدحسين محمدي)، بگذريم (بهناز علي‌پور گسكري) پايان درخت سيب (نوشين سالاري)، تو مي‌گي من اونو كشتم؟ (احمد غلامي)، تنها كه مي‌مانم (شهلا پروين‌روح)، ساراي همه (فرشته احمدي)، سپيدرود زير سي‌وسه پل (كيهان خانجاني)، شب سودابه (محمد زرين)، من قاتل پسرتان هستم (احمد دهقان) و هتل ماركوپولو (خسرو دوامي). در كنار اين مجموعه داستان‌ها كه اين بخش براي اولين بار در اين جايزه مورد داوري قرار گرفته، رمان‌هاي راه‌يافته به اين مرحله با داوري فتح‌الله بي‌نياز، صفدر تقي زاده، مژده دقيقي، عنايت سميعي، و حسن ميرعابديني نيز به اين شرح اعلام شده است: آبي‌تر از گناه (محمد حسيني)، بي‌بي شهرزاد (شيوا ارسطويي)، رنگ كلاغ (فرهاد بردبار) ، كيميا خاتون ( سعيده قدس)، ماهي‌ها در شب مي‌خوابند (سودابه اشرفي) و داستان‌هاي بلند: صداهاي سوخته (‌سعيد عباسپور ) كلبه‌اي بالاي كوه (محمدزرين) و گرانيكا (فرشته توانگر)

همچنين تك‌داستان‌هايي از نينا گلستاني، خسرو دوامي، احمد دهقان، مجيد دانش‌آراسته، بهروژ ئاكره‌اي، اكبر تقي‌نژاد، محمد زرين، فريبا صديقيم، يونس تراكمه و مصطفي مستور كه از مجموعه داستان‌هايي انتخاب شده‌اند، مورد تاييد قرار داده شد

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

عكس هاي مراسم افتتاح ققنوس 2

به همراه محمدرضا صفدري

به همراه محمد محمدعلي

به همراه محمد محمدعلي و يوسف عليخاني

DSC_0038

امير روشن - حسن بني عامري - محمد حسيني - محمدرضا كاتب


براي ديدن عكس هاي مراسم افتتاح ققنوس 2 اينجا را كليك كنيد

نقد فتح الله بي نياز به آبي تر از گناه

فتح الله بي نيازآبى تر از گناه كه با توجه به متن پنهانش مى توانيم آن را رمان بدانيم، به رغم آنچه درباره پايان بندى اش خواهم گفت، مصداق اين گفته خانم ايريس مرداك نويسنده و منتقد ايرلندى است كه: «رمان ضرورتاً دو كار در پيش رو دارد: نخست اين كه به كشف و شناخت جهان خارج از خود نايل آيد و دوم اينكه به اكتشاف و انكشافى در درون خود اقدام كند؛ يعنى به كشف نردبان، ساخت و شكل خود بپردازد.»طرح معماى روايت و تعليق متناسب با آن از همان صفحه اول آغاز مى شود. همچون داستان هاى پليسى _ جنايى، ظاهراً قتلى رخ داده است؛ يعنى «واقعه اى» پيش آمده كه از هر حيث پروپيمان است و نمى توان در آن دست برد و چيزى را در آن تغيير داد. اما قتل چه كسى و چرا پليس در سراسر متن غيبت دارد و نشانى از بازجويى نيست و حتى مخاطب متن مجهول است و خواننده فقط با يك «راوى» مواجه است كه با زبانى حساب شده خوش آهنگ و لحنى كنايى _ اما ملايم _ حرف مى زند؟ اين راوى كه بعداً مى فهميم مصحح است و براى خواندن كتاب سعدى به خانه يك شازده مى رود، طبق متن، جوانى ساده لوح، يك شهرستانى تقريباً دست و پاچلفتى، يك مرد زحمتكش و مهجور (حتى كارش هم او را به گوشه گيرى وامى دارد) و تا حدى فقير و كم و بيش «معيوب» است.خواننده به يمن تردستى نويسنده و زبانى كه او انتخاب كرده است از صفحه چهارم به بعد نمى تواند راوى را دوست نداشته باشد. مى داند كه او دارد مطالعه مى كند و تا حدى دچار جهل و سردرگمى است اما همه اينها از «خوبى»، «پاكى» و حتى «معصوميت و حقانيتى» است كه به خواننده القا مى شود. اين القا از يك سو حاصل معنايى است كه متن به ما انتقال مى دهد و از سوى ديگر محصول
زبان است كه هم از وضوح برخوردار است و ساده و سرراست و موجز است و هم كنايى و بعضاً طعنه آميز است
امكانات زاويه ديد گاهى در خدمت سرعت بخشيدن به قصه است و زمانى آن را كند مى كند؟ گاهى رنگ و بويى از امر واقعى به روايت مى دهد و زمانى آن را به الگو هاى واقعى نزديك مى سازد و چون راوى «اهل كتاب» است، لذا به تقريب تمام آنچه كه روايت مى شود _ اعم از تصويرى يا نقلى _ حساب شده است و از حد اطلاعات و دانش او فراتر نمى رود. آنجا هم كه مى رود، به گفته هاى ديگر شخصيت (والدين، عصمت، شازده) استناد مى شود.شخصيت هاى فرعى بدون استثنا كاركرد همه جانبه روايى دارند، آنها در دادن اطلاعات، پيشبرد تضاد راوى با ديگران و خودش ايجاد مانع و پيچيدگى و حفظ تعليق و رمز و راز قصه ايفاى نقش در تعين بخشيدن به عملكرد هاى شخصيت اصلى (راوى) و انگيزه ها و پيچيدگى هاى درونى و بيرونى او نقش لازمه را ايفا مى كنند، اما محدوديت شخصيت هاى فرعى از يك سو و عدم گستردگى رابطه راوى با آنها و دقت در ميزان گفت وگو ها، موجب شده است كه داستان از اشباع اطلاعات و نيز شرح تاريخ گذشته شخصيت ها (براى فرار از بازنمايى موقعيت اكنون آنها) فاصله بگيرد. البته نگاهى به گذشته هم دارد، اما اين نگاه بخش زيادى از زمان را به خود اختصاص نمى دهد
برخورد راوى با گذشته خود و ديگر شخصيت ها نه تنها قطعيت ندارد، بلكه مشمول طعنه و كنايه عام هم مى شود. به طور كلى در اين رمان راوى از هر سه نوع كنايه (لفظى، نمايشى، موقعيتى) بهره مى جويد تا تناقضى بين درك شنونده اش و روايت خود پديد نياورد و شنونده يا شنونده هاى او كه ظاهراً جزء دستگاه انتظامى و قضايى اند، سرنخى از حقيقت متناقض با واقعيت كشف نكنند و چون راوى اعترافاتش را مى نويسد، بنابراين عملاً با يك «فراداستان» روبه رو هستيم. اين فراداستان تا فصل آخر به شيوه فرايند كلامى (Verbal Process) پيش مى رود. اما در فصل آخر به يك باره تمام ظرايف و كنايه ها در خدمت تبرئه راوى درمى آيند و به اين ترتيب خواننده خود را با يك راوى اغنا گر (Unreliable Narrater) روبه رو مى بيند و حس مى كند نويسنده او را به عمد فريب داده است و اين يك حسن يا امتياز نيست.به گمان من حسينى بايد اجازه مى داد كه فرايند داستان خودش پايان بندى خود را رقم مى زد و اين ممكن نبود مگر با يك چرخش حساب شده زاويه ديد. به عبارت ديگر بايد در فصل آخر فرايند دلالتى (Signification Process) جايگزين فرايند لفظى مى شد، يعنى ما (خواننده ها) از زبان راوى عقيده و گفته هاى شخصيت هاى غايب [پليس، بازجو و...] را مى شنيديم. اشتباهى كه حسينى در پايان بندى اين رمان خوب و تحسين انگيز مرتكب شده است، همان اشتباهى است كه حميد ياورى در داستان «شهربازى» مرتكب شده بود و احمد غلامى و من در نقد هاى جداگانه به آن اشاره كرديم: اجازه ندادن به تداوم هستى يك فراداستان به عمد پنهان مانده.اين فراداستان پنهان مانده كه حسينى با تردستى در رفت و برگشت هاى عين و ذهن و دگرگونى رويداد ها تا يك فصل مانده به آخر در ساختن آن موفق بوده است، با همين پيشنهاد جزيى به گونه اى به فرجام مى ر سيد كه اغراق، مطالعه كارى و جهالت راوى كه تا پيش از آن نوعى معصوميت و حقانيت به او بخشيده بود بارزتر مى شد
داستان به لحاظ معنايى نوعى انتقام جويى است، انتقامى كه نه شكل عشيرتى دارد نه شكل جيمز باندى و ترميناتورى بلكه به شيوه كاهن هاى معابد عهد باستان است. كاربرد اين روش گونه اى تدبير مدرنيستى است اما موضوع اين انتقام از موجودات به ظاهر زنده اى كه سال ها است مرده اند اما كسى وقت و حال خاكسپارى شان را ندارد كهنه است. از سطح و لايه دوم متن چنين استنباط مى شود كه اين كهنگى تعمدى است. در واقع نويسنده در ژرف ساخت داستان خود محور معتبر و در عين حال دردآورى را «طرح» مى كند تا نشان دهد كه در انبوهى از پديده هاى تكنولوژيكى و حتى نانوتكنولوژيكى، جامعه ما هنوز كه هنوز است، در خانه و كارخانه، در اداره و دانشگاه و در سطح شهر و روستا اسير سنت گرايى ها، پچ پچ ها، حسادت ها، كينه ها و انتقام جويى هايى است كه از اين يا آن نبش قبر تاريخى حاصل مى شوند و حتى روشنفكر ها هم از اين وام ها و دام چاله ها درامان نيستند.به همين دليل حسينى از لحاظ معنايى به طرف داستان انديشه رفته است

هدف اصلي قرآن هدايتگري است نه قصه‌گويي

تاريخ : 6/8/1382

قرآن كتاب قصه نيست و علاقه‌اي هم ندارد كه قصه‌گو باشد چرا كه هدف اصلي آن هدايتگري است و از روايت داستان براي هدايتگري استفاده مي‌كند
به گزارش ايسكا به نقل از خبرنگار فرهنگي « مهر » سيد محمد حسيني كه پنجم آبان‌ماه در سي و پنجمين نشست نقد ادبي منتقدان كودك و نو جوان با عنوان ريخت‌شناسي قصه‌هاي قرآني، سخن مي‌گفت،‌با بيان اين مطلب افزود: كتابهاي عهد عتيق و كتاب مقدس،‌از آغاز خلقت شروع شده ودر فصل‌هاي بعدي سير آفرينش را تعريف مي‌كند
وي در ادامه افزود: از بحث عهد عتيق كه بگذريم به قرآن مي‌رسيم،‌قرآن كتاب قصه نيست و علاقه و ادعايي هم در اين زمينه ندارد،‌هدف اصلي قرآن هدايتگري است، قرآن از هر آنچه اخلاقي و مفيد است استفاده مي‌كند تا آداب بهتر زيستن را به ما نشان دهد،‌علم، هنر، قصه، شعر و زبان نيكو روشهايي است كه قرآن در راه اهداف خود بكار مي‌برد،‌قرآن كتاب فيزيك و نجوم نيست و ادعايي هم ندارد، در قرآن مفاهيم و موضوعاتي همچون عشق، هجران، خيانت كه مفاهيم يك قصه را مي سازد مطرح مي‌شود، اما قرآن ادعا ندارد كه شيوه قصه گفتن او بهترين است بلكه ادعا مي‌كند كه بهترين ها را بيان مي‌كند
حسيني ادامه داد :‌بحث ديگر پايبندي هر قصه به موضوعي خاص است،‌در واقع وقايع به حول يك محور مي‌چرخند و هرز نمي‌روند بنابراين حول يك محور گشتن ويژگي اغلب داستانهاي قرآني است، قرآن سعي دارد كه مدام زمان را درهم شكسته و توالي زماني را از بين ببرد
حسيني در بخش ديگري از سخنان خود گفت: ويژگي ديگر قرآن حذف حوادث و جزئيات غير ضروري است
وي ويژگي ديگر قصص قرآني را روايت قصه در قصه دانست و افزود : در قرآن قصه‌ها در حاليكه استقلال خود را حفظ مي‌كنند در هم تنيده شده اند مثلا قصه ذكريان، حواريون و لوط همه در دل قصه عيسي قرار گرفته‌اند، در حاليكه هر كدام روايتي جداگانه دارند، ‌ويژگي ديگر قرآن نيز نگاه حداقل گرايانه به خواسته‌هاي جسماني، خصوصا زنان است ،‌مادر قرآن با توصيف انسانها سر و كار نداريم، حتي در قصه يوسف كه كشش‌هاي جسماني و عاشقانه مطرح مي‌شود راجع به زيبايي يوسف چيزي نمي‌شنويم، فقط اين را مي‌خوانيم كه هر كس يوسف را مي‌ديد چشم طمع به او داشت از تمام رواياتي كه مي‌شنويم خودمان به اين نتيجه مي‌رسيم كه يوسف بايد زيبا باشد و يا مثلا در قصه سليمان از ظاهر ملكه صبا چيزي نمي‌شنويم
حسيني در ادامه،‌از گفت‌ و گو به مصداق ابزاري براي ارايه اطلاعات در قرآن ياد كرد و گفت : در اغلب داستانهاي قران آن چيزي كه از متن متوجه مي‌شويم بيشتر از كلماتي است كه گفته مي‌شود در واقع قرآن سعي دارد تا در لابه‌لاي گفت‌و گوها ،‌با بياني كوتاه منظور خود را بيان كند،‌ويژگي ديگر روايت غير خطي داستانهاي قرآن است،‌ قرآن از يك نقطه اوج داستان خود را آغاز مي‌كند و از همان جا قبل و بعد داستان را روايت مي‌كند و اغلب نيز داستان از زبان سوم شخص بيان مي شود يعني افراد به اين شكل با خود و خداي خود همراهي مي‌كنند
گفتني ست در پايان جلسه در مورد قصه اصحاب كهف و ويژگي‌هاي اين داستان بحث و گفت‌و گو شد

ريخت شناسي قصه هاي قرآني

قرآن قصه را پي گرفتن مي داند. كلام بايد كه از ماجرايي خبر دهد تا پي گرفته شود و پي گرفتن ويژگي هايي را ناگزير مي سازد كه سازنده قصه است
«ريخت شناسي قصه هاي قرآني» تلاشي است براي باز نماياندن ويژگي هاي قصه گويي كتاب آسماني بيش از يك ميليارد انسان. شناسايي ريخت كهن الگويي قصه، معرفي قصه در عهد عتيق و عهد جديد، استخراج آيات مربوط به هر قصه در قرآن مجيد و فرم شناسي قصه هاي قرآن، از ويژگي هاي اين كتاب است
در اين كتاب دوازده قصه قرآني از منظر فرم و مضمون بررسي مي گردند، بررسي اي كه مي تواند خوانشي محسوب گردد كه ساختار را نيز در خدمت تأويل متن مي شناسد و بر آن است كه متن را با ياري گرفتن از فرم بازخواني كند
به منظور شناخت بهتر خصوصيات قصه و گسترش دامنه اين شناخت كتاب در سه فصل تنظيم و تدوين شده است. نخستين فصل كتاب با عنوان «ريخت شناسي كهن الگويي قصه»، به جاي اين كه به بحث هاي تخصصي بپردازد، قصه اي انتخاب شده است تا براساس آن با تكيه بر آنچه كه صاحب نظران نگاشته اند، به بررسي عيني فرم يك قصه پرداخته شود
فصل دوم به روايت قصه از منظر ديگر كتب آسماني پرداخته است تا مخاطب با روايت قصه از منظر تورات و انجيل آشنا شود و در فصل پاياني نخست آيات مربوط به هر قصه از سوره هاي مختلف استخراج شده و بنابر چينش قرآني در امتداد هم قرار گرفته اند و پس از تنظيم ترتيب ارائه اطلاعات، از منظر ريخت شناسي بررسي شده اند. در بررسي قصه ها الگويي يكسان شناسايي نشده و به هر قصه به شكل يك اثر مستقل نگاه شده است، با اين حال مخاطب مي تواند ويژگي هاي عمومي شيوه قصه گويي قرآن را با توجه به آنچه آمده است خود دريابد؛ ويژگي هايي چون: حذف زمان هاي مرده و حذف حواشي، استفاده از گفت وگو به مثابه ابزاري براي فضاسازي و شخصيت پردازي، پايبند روايت خطي نبودن، تأكيد مداوم بر آموزشي بودن قصه اي كه روايت مي شود، نگاه حداقل گرايانه به حضور زن، حذف مقدمه و آغاز قصه از بزنگاه داستان، استفاده مداوم از عنصر تعليق و ... در پايان مبحث مربوط به هر قصه نيز يك فرم هندسي طراحي شده است به اين قصد كه با نگاه به آن كليت قصه و شيوه روايت آن به سهولت در ذهن تداعي گردد
و سرانجام متني پيوستي از مجموعه دو جلدي «داستان هاي قرآن» و «تاريخ انبياء در الميزان» انتخاب شده تا مروري باشد بر آنچه در تفاسير در باب فرم قصه هاي قرآن آمده است

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

فصل دومِ رمانِ آبی تر از گناه

بله اسمش مهتاب بود. در را پشت سرش بست و داد كشيد: سلام
پريدم و يك چيزى تنم كردم. تازه از سر كار آمده بودم ومى‏خواستم دوش بگيرم. يعنى لباس‏هايم را درآورده بودم و ازخستگى و گرما دراز كشيده بودم زير خنكاى باد كولر و با خودم‏مى‏گفتم: "حالا مى‏روم." و باز نمى‏رفتم كه آمد
طورى كه انگار خانه خودش باشد، در را بست، خم شد، بندسندلش را باز كرد، درآوردشان و گذاشتشان توى جاكفشى لاستيكى‏كنار در. بعد بى‏اعتنا به من كه ايستاده بودم و مات نگاهش مى‏كردم‏روسرى و مانتوش را درآورد و آويزان كرد به چوب‏رختى
شوكه شده بودم. حرفى نمى‏توانستم بزنم. آمد از كنارم رد شد.يادم نيست اما فكر كنم به صورتم دست كشيد. گفت: "نازى." و ردشد، به اطراف نگاه كرد، توى هال چرخيد، گفت: گندت بزنند با اين‏خانه‏دارى‏ات
فقط توانستم بگويم: "هوى!" دهانم خشك شده بود
بى‏اعتنا رفت آشپزخانه. از بين ظرف‏هاى تلنبارشده روى‏ظرفشويى، با كلى سر و صدا، يك ليوان بيرون كشيد. مايع ظرفشويى‏را برداشت. آرام و خونسرد دو قطره مايع چكاند روى ليوان. شير آب‏را باز كرد. صداى جرجر ليوان را درآورد و شير را بست. بعد رفت‏يخچال را باز كرد. گفت: "با اين آشغال‏ها آدم شاخ درمى‏آورد كه‏نمرده‏اى
هنوز نمى‏توانستم حرف بزنم. كاسه برنج مانده نمى‏دانم چه وقت‏را بيرون آورد. گفت: "خشك كرده‏اى براى زمستان؟!" و گذاشتش كنارظرفشويى
كاسه‏هاى خورشت و كنسروهاى نيم‏خورده را بيرون مى‏آورد وغرغركنان مى‏گذاشت كنار كاسه برنج
عقلم كار نمى‏كرد. فقط نگاهش مى‏كردم
پارچ آب را برداشت، بو كرد، گفت: "چه عجب." ليوان را پر كرد.پارچ را گذاشت توى يخچال، در را بست، برگشت، نگاهم كرد و آب‏را سركشيد
زبانم بند آمده بود. تكيه داده بودم به ديوار اتاق خواب و پلك‏نمى‏زدم
دهانش را با پشت دست پاك كرد. شانه‏هايش را برد بالا، گردنش‏را به راست و چپ تكان داد و گفت: "آخيش
ليوان را گذاشت كنار ظرف‏ها، تكيه داد به كابينت. گفت: "من‏مهتابم
سر تكان دادم. پلك نمى‏زدم
گفت: "زبانت كو كوچولو؟
خواستم زبانم را در بياورم و بگويم: "ايناها." كه به خودم آمدم
گفتم: اين‏جا چه مى‏خواهى؟
گفتم: مگر نگفتم، ديگر نبينمت؟
داد زدم: كليد را از كجا آورده‏اى؟
اين‏ها را گفته بودم و رفته بودم تا چند قدمى‏اش. دست‏هايم مشت‏شده بود. گردنم شده بود مثل سنگ
دست‏هايش را بالا برد. گفت: "اوخ اوخ، عصبانى شدى جونى؟
بعد دست چپش را پايين آورد و نوك انگشت اشاره‏اش را با دندان‏گرفت. دست راستش را گذاشته بود روى كمرش. شلوار جين سياه‏تنش بود. تاپ آبى تيره پوشيده بود. جوراب نداشت
همان‏طور انگشت به دهان، لب‏هايش را غنچه كرد. اول با چشم‏راست و بعد با چشم چپ چشمك زد. از خشم ديوانه شده بودم
گفت: سخت نگير
گفت: "نتوانستم."
گفت: "پيدا كردم."
داد زدم: "يعنى چه؟"
خنديد، بلند. قهقهه مى‏زد. خم شده بود و دست‏هايش را گذاشته‏بود روى زانوها. بعد ساكت شد. همان‏طور خم شده سرش را بلندكرد. موهاى صافِ صاف بلند گرداگرد صورتش را پرت كرد پشت سر.ابروها را بالا برد و مات نگاهم كرد. خط چشم مشكى‏اش توى ذوق‏مى‏زد. چشم‏هايش شده بود مثل چشم آهو. پشت پلك‏ها را سبز كرده‏بود. روى لب‏هايش خطوط مورب زيبايى بود، رديف و منظم؛قرمزشان كرده بود، قرمز بدرنگ. هيچ چيز آرايشش به چشم‏هاى سبزو موهاى خرمايى تيره آن همه لَختش نمى‏آمد.
گفتم: "تمامش كن."
دست‏هايش را بالا آورد و مثل چنگال گربه يا ببر توى هوا تكانشان‏داد.
گفتم: "چه مى‏خواهى؟"
گفت: "جانت را."
آهسته و قوزكرده آمد جلو.
عقب رفتم. قدم به قدم مى‏آمد. لباس‏هاى روى زمين را با پا كنارمى‏زد و مى‏آمد. چسبيدم به ديوار. روبرويم ايستاد. پنجه‏هايش راآورد تا مقابل صورتم. ناخن‏هاى بلندش قرمز بودند، يك جور قرمزسوخته.
گفت: "مى‏ترسى؟"
نمى‏دانستم چه بايد بگويم. گذاشتم تا صورتم را بخراشد.
"هوهو" مى‏كرد و ناخن‏هايش را روى صورتم راه مى‏برد.
دست و پايم را گم كرده بودم.
دست‏هايش را برد تا روى گوش‏هايم، لاله هر دو گوشم را با ناخن‏شست و اشاره گرفت و فشار داد. صورتش را جلو آورده بود. چنان‏چسبيده بودم به ديوار و باز خودم را عقب مى‏كشيدم كه فكر مى‏كردم‏حالاست كه ديوار بريزد و با آجر و گچ بيفتم به پشت. صورتش راجلوتر آورد. دست‏هايش را برد پشت گردنم. صورتش را چسباند به‏صورتم و محكم بغلم كرد. زير لب حرف هم مى‏زد. نمى‏فهميدم چه‏مى‏گويد. تقلا مى‏كردم تا از دستش خلاص شوم. زور زيادش اصلاً به‏جثه نازكش نمى‏آمد. زانويش را خم كرده و گذاشته بود بين پاهايم.دست‏هايش را پشت گردنم قلاب كرده بود به هم. با دست بازوهايش‏را گرفته بودم و مى‏كشيدم. ولم نمى‏كرد. زير گوشم، انگار صداى قلقل‏آب باشد، همان‏طور حرف مى‏زد. داد زدم: "چه مى‏خواهى لعنتى؟!"و با همه زور كشيدم و پرتش كردم.
عقب عقب رفت، خورد به مبل، از رويش پرت شد و از آن طرف‏افتاد زمين. ناله نكرد. حركت نمى‏كرد. ترسيدم كه سرش به جايى‏خورده باشد. بعد ديدم آرام آرام آرنجش را مى‏مالد. صورتش رانمى‏ديدم تا وقتى كه از همان روى زمين سر برگرداند و نگاهم كرد.چيزى از صورتش خوانده نمى‏شد جز يك جور دلسوزى محسوس‏كه معلوم نبود براى من است يا خودش. هنوز آرنجش را مى‏ماليد. بعدلبخند زد. گفتم كه ديوانه بود. ساديسم داشت. مازوخيسم داشت.فقط لب‏هايش نه، همه صورتش لبخند زده بود. مانده بودم كه بايدچكار كنم با همچو آدمى. دسته مبل را گرفت و خودش را كشيد بالا.باز چسبيدم به ديوار. نشست روى مبل. آرنجش را هنوز مى‏ماليد ونگاهم مى‏كرد. گيج بودم. نمى‏دانستم چه مى‏خواهد. از آن بار كه رفته‏بود، همان بار كه بى‏آن‏كه بشناسمش در زده و آمده بود، ديگر نديده‏بودمش. نه حرفى مى‏زد، نه كارى مى‏كرد. نشسته بود و همان‏طورنگاهم مى‏كرد. فكر كردم شايد دزد باشد. بعد فكر كردم دزد كجا وقتى‏كسى خانه باشد مى‏آيد، آن هم به اين شكل عجيب و غريب. همان‏كه گفته‏ام، از آن دخترها، زن‏ها، چه مى‏دانم از آن آدم‏هاى خيابانى‏بود. از چه چيزم خوشش آمده بود، نمى‏دانم. شايد فكر مى‏كرد كه من‏بچه‏شهرستانى ساده، مثل توى فيلم‏ها عاشقش مى‏شوم، چه مى‏دانم‏آب توبه سرش مى‏ريزم و عقدش مى‏كنم.
چشمك كه زد، با دست در را نشانش دادم و داد زدم: "گمشوبيرون!"
مات نگاهم كرد. چشم‏هايش گرد شده بود. گفت: "خاك برسرت." و صورتش را با دست‏ها پوشاند. جمع شده بود روى‏صندلى. به گمانم گريه مى‏كرد. شانه‏هايش آرام تكان مى‏خورد. وضع‏غريبى داشت.
نمى‏دانم كليد را از كجا آورده بود. لابد همان بار اول كه آمده بود ومن رفته بودم توى اتاق و در را بسته بودم، بى‏صدا كليدها را برده وداده بود سر كوچه از رويش بسازند. حتماً همين كار را كرده بود.ديوانه نبودم كه كليد بدهم دستش. كليدهايم را هم گم نكرده بودم.
رفتم بالاى سرش. سعى كردم خونسرد باشم. گفتم: "آخر چه‏مى‏خواهى؟ چرا آمده‏اى؟"
چيزى نگفت. دست‏هايش همان‏طور روى صورتش بود.شانه‏هايش مى‏لرزيد و بى‏صدا گريه مى‏كرد.
رفتم پارچ را سر كشيدم و توى همان ليوانى كه شسته بود برايش‏آب آوردم و نشستم روى مبل روبرويش.
گفتم: "بيا، آب بخور."
هيچ حركتى نكرد. مى‏خواستم داد بزنم. پليس خبر كنم. بگيرمش‏زير مشت و لگد. نكردم. از آبرويم مى‏ترسيدم. شما كه مى‏دانيدبرخلاف آن همه حرف‏ها كه از مظلوميت زن و اين‏ها گفته مى‏شود،هميشه همه حق را به زن‏ها مى‏دهند، واى به روزى كه بفهمند مجردهم بوده‏اى، هر چه دليل و مدرك هم بياورى كسى باور نمى‏كند، همه‏فكر مى‏كنند كه تو مزاحم شده‏اى و حرف‏هايت همه‏اش دروغ است.ناچار بودم بى‏سر و صدا سر عقل بياورمش.
گفتم: "آخر من كه اهلش نيستم." و ليوان را بردم و چسباندم به‏دستش.
گفتم: "با اين خوشگلى پا كه بيرون بگذارى هزار تا كشته‏مرده‏دارى."
گفتم: "آمده‏اى چسبيده‏اى به من كه چه؟"
گفتم: "برو بگذار عاشقت بشوند."
گفتم: "با اين كارها دارى ظلم مى‏كنى به جوانى كه مى‏تواند و مقدراست دوستت داشته باشد."
گفتم: "اين كار آخر و عاقبت ندارد."
فكر مى‏كردم اين‏ها را آهسته گفته‏ام، نمى‏دانم همسايه‏ها چطورجسته‏گريخته از آن سر درآورده‏اند.
محلم نمى‏گذاشت. گريه‏اش شديدتر شده بود. تمام هيكلش‏مى‏لرزيد و آب از ليوان لب‏پر مى‏زد.
گفتم: "ببين عزيز من، من هزار جور گرفتارى دارم. جان مادرت‏دست بردار."
ديگر زار مى‏زد. نمى‏دانستم چه مرگش است. با فشار ليوان را به‏دستش ماليدم و گفتم: "بگير ديگر."
با دست ليوان را پرت كرد، كه خورد به ديوار و پودر شد وپشنگه‏هاى آب پاشيد به سر و صورتم.
گفتم: "مگر مريضى؟"
گفت: "خودت مريضى الاغ."
حالا داشت مى‏خنديد. صورتش هم غم داشت و هم شادى.صاف نشسته بود. چشم‏هايش خيس بودند و سياه. روى صورتش دوخط سياه كشيده شده بود و آمده بود تا گردنش.
گفتم: "لعنت به تو."
دست انداخت و تاپ آبى‏اش را از يقه جر داد تا پايين. سينه‏بندنداشت.
گفتم: "چه مى‏گويى تو؟"
گفت: "دوستت دارم."
خواستم بگويم: "مزخرف مى‏گويى." نگفتم. گفتم: "به من چه؟"
تكيه داد. من كز كرده بودم گوشه مبل. با دو دست سينه‏هايش رإے؛ك‏ك‏گرفت. ضربدرى نگرفته بود؛ نپوشانده بودشان. كف دست‏هايش‏گرفته بود و آورده بودشان بالا.
گفت: "نمى‏خواهى؟"
بلند شدم، داد كشيدم: "نه!" و رفتم و در اتاق را بستم.
چه مدت گذشت، نمى‏دانم. نشسته بودم و تندتند كار مى‏كردم.مى‏دانستم كه دارم بى‏غلط مى‏خوانم. يعنى غلطها را نمى‏بينم.مى‏دانستم كه دارم بيگارى مى‏كنم و بعد بايد دوباره همه را از اول‏بخوانم. اما چكار بايد مى‏كردم. عقلم به جايى قد نمى‏داد. اين‏جورش را نه ديده و نه شنيده بودم. چه مى‏دانم؟ شايد هم معمول‏است، شايد من از همه جا بى‏خبر مانده‏ام.
همان‏طور مى‏خواندم و فكر مى‏كردم. بعد ديدم صداى شرشر آب‏مى‏آيد. بلند شدم و در را باز كردم. باورم نمى‏شد. رفته بود حمام.گفتم نكند رگ دستش را بزند يا همچو كارى. گوش ايستادم. آوازمى‏خواند. زمزمه مى‏كرد و شاپ شاپ آب را به صدا درمى‏آورد.خيالم راحت شد. رفتم سراغ كيفش. گفتم ببينم كيست. توى كيفش‏هيچ چيز نبود. نه كارت شناسايى، نه تقويم و نه دفترچه تلفن. فقطيك دسته كليد بود و يك مشت لوازم آرايش و يك بسته هزارتومانى.شايد يكى دو انگشتر هم بود، با مثلاً دستمال كاغذى و اين چيزها. به‏مانتوش نگاه كردم، اصلاً جيب نداشت، از آن مانتوهاى روشنِ اندامى‏بود. شلوارش هم آن‏جا روى دسته مبل بود و توى جيب‏هايش چيزى‏نبود.
برگشتم تا كليدها را دوباره از كيفش درآورم و ببينم كليد در كدام‏است و بردارمش كه شنيدم شير آب را بست. زود دويدم رفتم توى‏اتاق و در را بستم. بعد خم شدم و از سوراخ كليد نگاه كردم. لخت‏مادرزاد آمده بود بيرون. يك پايش را گذاشته بود روى مبل و پشت به‏در با حوله كوچكِ حمامم خودش را خشك مى‏كرد. بعد برگشت وزل زد به سوراخ كليد.
آرام عقب رفتم و نشستم پشت ميز. ديگر نديدمش. وقت رفتن‏آمد به در تلنگر زد و گفت: "من رفتم جونى."
صبر كردم تا صداى بسته شدن در آپارتمان و بعد كوچه را بشنوم.آن وقت بلند شدم و رفتم. چيزى كم و كسر نشده بود. فقط يكى ازپيراهن‏هايم را پوشيده و رفته بود. تاپش همان‏طور پاره افتاده بودروى زمين.
ديوانه بود، ديوانه. ديگر از اين مشروح‏تر بلد نيستم بنويسم.همچو دخترى چطور مى‏تواند نامزد آدم باشد، حتى دوستش باشد،يا در توطئه‏اى شريك شود با كسى؟ تازه كدام توطئه؟ كدام شراكت؟

داستانی از مجموعه از همین روزها ماریا

كلمه فسخ نمي شود طوبا

آفتاب كه از طاقي سبز رنگ حياط بگذرد، مي آيد؛ خسته. دستش تا نزديكي بوق مي رود‘ به خاطر من شايد‘ براي باز كردن در‘ يا بردن سطل ماست يا هندوانه و خرت و پرت هاي صندوق عقب

چاي را هميشه مادرم مي آورد. دو جبه قند كنار استكان كمر باريك. پدر در كوچه را قفل مي كند و درهاي ماشين را، بعد‘ تابستان كه باشد يا بهار يا پاييز، شير را باز مي كند، شلنگ را توي باغچه مي گذارد و مي نشيند روي تخت چسبيده به ديوار. زمستان پشت شيشه هاست، آن سوي اتاق گرم و پشتي تكيه خورده به ديوار.مادرم طوباست، پدرم عليرضا. نه همسايه ي هم بودند، نه فاميل دور يا نزديك. مادر بزرگ و عمه به پرس و جو رفته بودند خواستگاري و عروسي سر گرفته بود. پدر معتاد نبود و مادر عيب و ايرادي داشت يا نداشت، پيدا نبود. از دعوا و خوشحاليشان نشنيده ام چيزي. بچه خواسته بودند، پسر، و من آمده بودم: ساكت و سياه

بعد ديگر بچه دار نشدند

" ساختيم با هم"

مادر كه خيره ي گل سرخ گوشه ي باغچه باشد، مي گويد ؛ براي كي بجز من كه همين طور يله در هوا ايستاده ام پشتش ، بر فراز موهايي كه ديگر شلالي نيست، خيره به بر آمدگي آن پيراهن ليمويي كه منم، و اخمنازي بر چهره ي او از لگد هايي كه شنيده ام گاه و بي گاه كوبيده ام

هميشه دير مي آورد آلبوم را. ديروز هاي دور را بايد از عكس ها ببينم يا از پيشاني اي در يابم كه ساعت ها مرور مي كند ثانيه اي را

دلگير مي شوم از اين ركود تلخ. خسته مي شوم از اين فكر هاي كند. آن قدر خيره مي شوم به پيشاني اش كه دلم مي خواهد بگويم: " سياهي مي رود چشم هايم." بگويم: " درد مي كند سرم." يا آن طور كه مينا گريه مي كرد ، زار بزنم تا بغل شوم ، لا لا بشنوم، چشم هايم را آرام آرام ببندم و نبيم آن طور نگاه كردن مادرم را به ناز خوابيدن مينا

عمه ام بانوست، دخترش مينا

" مينا گل پرنده هاست ، بانو اما، واي واي"

" بانو هم دشمن نيست. نگو طوبا"

هزار هزار بار شنيده ام اين گفتگو را. هميشه هم مثل حالا طوبا با ناز رو مي گرداند به سمت ديوار. پدر بلند مي شود. از يخچال انار بر مي دارد. آرام، آرام مي فشرد. كاسه ي بلور برمي دارد. كاسه را توي سيني نقره مي گذارد و انار را توي كاسه ي بلور. بعد مي آيد تا مقابل طوبا. طوبا اما نگاهش نمي كند. مي گويد : " خواهرت بد هم نمي گفت. بچه دار هم مي شدي آن وقت"

پدر بلند مي گويد: " طوبا!

طوبا با اخم نگاهش مي كند

پدر مي گويد: " انار. "

و مي خندند

عمه هر چه اصرار كرده بود ، پدر زن نگرفته بود. خبر ها را هم مينا آورده بود، كه اصلا نمي دانست قضيه چيست. دور طوبا مي گشت و با ناز مي گفت : " بانو گفت مثل پنجه ي آفتاب است"

" كي؟ "

" دختر آقاي كاسه چي چي! "

هم آقاي كاسه چيني ها را مي شناخت و هم دخترش را. چيزي نگفت

" زاد و رود يعني چي طوبا؟ "

" يعني تو، شيطون بلا"

اما پدر نرفته بود. نمي خواست. نمي توانست. لازم نبود. طوبا بود كه بس بود براي او‘ و من هستم كه بس هستم براي طوبا

هستم‘ آري هستم. حتي اگر نگاه نكرده باشدم پدر. دوچرخه ام را، رخت و لباسم را، سربازي ام را، مريضي و خنده و گريه ام را قاب نكرده باشند هيچ كدام. نرم نرمك مرور نكرده باشند بالا بلند شد نم را، اخم كردنم را، غرور جواني ام را، من گفتنم را

گفتم: اين جام . نگاه كن

نمي ديد. دروغ بود

با دست چپ روي زغال هاي سرخ منقل پشتش تراشه هاي عود ريخت

گفت: " خوب؟ "

" بچه ام، بچه ام مرد اما انگار هست"

صدايش مالش تيز شيشه بود بر رنده ي آهني. گفت: صحيح. آن بالاست تا ابد

" نه، همين جا، همين دور و بر ها"

" درون سينه ات ها؟"

" نه خيال نمي كنم آقا!"

"مرد؟ خودت ديدي؟"

"اصلا سياه آمده بود. مرده بود . مي فهميد؟"

تا به گوي شيشه اي نگاه كرد، من توي گوي بودم.

گفت:" چه وقت؟"

"چهار سال پيش."

نمي ديد كه هستم. اگر آن شيشه ي سياه را نمي آورد، نمي گفت:" باز هم هست، مي آيد. دوايت هم همين گرد سياه است و دعاي من."

نبود‘ نمي آمد. چرا بايد بيايد وقتي من هستم.

هستم آري، حتي اگر پدر سكوت خانه را با صداي راديو پر كند. هستم به خاطر دور خود چرخيدن مادر. به خاطر آن اتاق گرد گرفته ي پر از رخت و تخت و عروسك و ماشين، هستم به خاطر موهاي حالا شلالي شده ي مينا.

گفتم: " ببين هستم‘ اين جا."

نمي ديديد. نشسته بود روي مبل. از گوشه ي چشم توي آينه به چشم هاي آن همه قهوه اي اش نگاه مي كرد.

پشت پيشاني اش گفت: " بد هم نيست."

گفتم: "هست."

نشنيد. بلند شد. تاب خورد توي اتاق. كف دستش را گرفت جلو صورت و با انگشت ها شمرد: درس خوانده است. خانه دارد. خواهر ندارد. فكرش هم باز است. بد قيافه نيست."

بايد مچ دست حالا مشت شده اش را مي گرفتم و مي كوبيدمش به ديوار. رفتم پشت سرش. خيره شدم به گودي بين كتف هايش. داد كشيدم: " نه. نيست."

گفت:"اما نه، آن طور كه مي خواهم نيست. لوس است. لوده است."

كار دارم‘ كار. از گذشته تا به حال يك لحظه آرام نبوده ام طوبا. با هم رفتيد. آدرسش را يكي از آن همسايه ها داده بود كه ديگراين جا نيست. همان كه شبانه بي خبر رفت تا معلوم نشد كجا. رفتيد پيش كسي كه دلپاك نبود، اما پدر هم دروغ گفت وقتي چشم هايش را خيره كرد و گفت: "خواباندم توي گوشش." نتوانسته بود؛ زير هرم آن نگاه هاي منتظر نتوانسته بود. به خاطر چال روي گونه هاي پف كرده ي پسرك لب سرخ آبي پوش توي قاب نتوانسته بود. نتوانسته بود به خاطر من، به خاطر طوبا، به خاطر خودش. نمي خواست بگويد كه بوده است. بعد نيمه شب بلند شد، در را آهسته بست، رفت تا حوض و خيره شد به ماه. وضو گرفت. تكيه داد به آجر هاي قرمز حياط. روي موزائيك هاي سرد پا برهنه ايستاد به خواندن نماز. التماس كرد و گريه كرد تا توانست بگويد: "نرو طوبا. بس است. نمي خواهيم."

بعد كه نرفتي‘ بعد كه گفتي: "انگار طوريش مي شود مردك." همان موقع بود كه گفت زده ام. اما نه عينك مرد از روي چشم هايش آن طور كه پدر مي گفت، پرت شده بود، نه ميزش به هم ريخته بود. نه پيراهن سفيدش پاره شده بود.

گفتي: " چه خشن." و دلت آب شد از رگ هاي بر آمده ي گردن پدر.

چيزي نگفت‘ نگاه كرد و رفت بيرون. نتوانسته بود. مي داانست كه مي داني. مهم نيست اما، پدر اگر نتواند، من مي توانم. اگر بخواهي مي شود بروي و ببيني كه شبانه و بي خبر رفته است تا معلوم نيست كجا. هستم. هستم در همين حوالي شما. دوباره مي آيم. اما اين ها نيست راهش. گفته اند:" نه." كلمه فسخ نمي شود طوبا. گفته اند:" نبايد." و نبايد شده است بودي كه هست. بهانه ها را كوتاه بايد كرد. زنگ خانه را هم بگويم اگر فقط رفتگر مي زند ماه به ماه، از نبودن من نيست؛ من هم اگر بودم كليد داشتم حتما، اما بايد گفت كه همه چيز به نبودن من است تا بشود كه باشم و باشند ان ها كه بايد باشند، تا دانسته شود كه هستم؛ اگر نه همين گونه هم هستم؛ تنها نه، هستيم با هم. اگر بخواهيم مي توانيم بشويم يكي، مثلا ابر و بياييم سايه بيندازيم روي صف داغ و خسته اتوبوس. آن نيمه شبي كه ايستاده بوديد و ماشين نمي آمد و تگرگ مي باريد، ما بوديم آن درخت كه زير شاخ و برگش ايستاديد.

از كنار آن ها مي آمديد ، نگاه هايي كه همه شان يك جا توي سرم هستند. خوشحال هم بينتان بود. ديده بودند كه مي توانند بگويند: " همين است." و آن كه پيش ماست، ديگر نيست.

اما" هيچ كدامشان مثل او نبود اگر بود."

باران كه رفت‘ راه افتاديد و ندانستيد ماييم آن درخت. بر هم نگشتيتد تا نگاهمان كنيد و ببينيد اين جا و آن جا شاخه اي محو مي شود، مي رود، نيست مي شود تا آن كه هست بيايد به خانه ي خوشحال هايت

آدم نه. نمي توانيم به قالبش در آييم؛ راهش اين نيست. اما مي شود نسيم باشيم يا همان گل سرخ گوشه ي باغچه، يا گرد نشسته بر آينه. مي شود بشويم يك آه، يا كابوس هاي همين مرد. مي شود دست بر نداريم از سرش، مي شود از تختخواب بيرونش بكشيم و بنشانيمش پشت اين ميز، مي شود شغل شبانه اش باشيم تا در هم و بر هم، گاه به ميل او و گاه به ميل ما، گاه به رسم او و گاه به رسم ما، نوشته شويم تا دانسته شود كه هستيم، تا آهم نكشد مادر، تا ميناي عمه بانو با همان ناز نگاهم كند، روسري اش را به كرشمه بردارد، موهاي شلالي اش را بريزد روي شانه ها، تا طوبا كه نگاهش مي كند، نگويد: "اگر بود، اگربود." هستم اگر نه اين همه آه با من چه مي كند. اين همه بند. اخم نكن مادر. پدر اخم نمي كرد اگرمي دانست. از گوشه ي چشم نگاهم مي كرد، لبخندش را با گره ابروها پاك مي كرد، بلند مي شد، چرخي مي زد، تا آشپزخانه مي رفت، بطري آب را بر مي داشت، ليوان را پر مي كرد و آب نخورده برمي گشت؛ بعد انگار خسته باشد يا مهم نبوده باشد گفته ام؛ مي نشست، كش و قوس مي داد تنش را، سيگار مي گيراند، به ساعت نگاه مي كرد، بلند مي شد و مي گفت: "خود داني و مادرت طوبا." بعد هم مي رفت تا حياط را آب بپاشد، اما پشت در گوش مي ايستاد تا بگويي: " كي بهتر از مينا."

اخم نكن مادر. گناه من كجاست؟ كي گفته بود خيره جستجويم كند در هوا، يا عمه كه نيست از پشت كتاب ها سيگار بياورد، روي صندلي بنشيند، موهايش را پشت گوش ببرد، كبريت بگيراند و آه بكشد. كي گفته بود پدر را صدا بزند بابا!

برادرش نيستم نه. نگو:" عروس خودم بودي اگر بود." بگو: " هستي، هست." هستم. همين جا يله در هوا. راهش اين است . بخوان كه هستم. كلمه فسخ نمي شود طوبا؛ اين جا ياد گرفته ام دانستن اين را. مي آيم. مي آيم. راهش اين است؛ بايد نوشته شود كه هستم،بايد خوانده شود كه هستم. بايد دانسته شود كه هستم.

نقد حسن محمودی بر ریخت شناسی قصه های قرآن

hassan mahmoodiريخت شناسي قصه هاي قرآن نوشته محمد حسيني تلاشي براي خوانش دوازده قصه قرآني است. تلاشي كه نويسنده قصد انجام آن را دارد، امري ضروري است كه كمتر به آن توجه شده است. اين توجه از اين جهت كه از منظر نقد جديد و زاويه اي نو است از اهميت بيشتري برخوردار مي شود. كتاب «ريخت شناسي قصه هاي قرآن» از چند نظر داراي اهميت است. در وهله نخست نگاه ريخت شناسانه به قصه هاي قرآن در اين كتاب از اهميت خاصي برخوردار است. بيشتر متون نوشته شده در باب قصه هاي قرآن، قبل از هرچيز تلاش براي تفسير اين قصه ها بوده است. ريخت شناسي قصه هاي قرآن بابي را براي پرداختن به ادبيات داستاني متاثر از اين دست قصه ها مي گشايد. بررسي ريخت شناسانه قصه هاي ديني در ادبيات غرب امري متداول و رايج است. اين بررسي از آن جهت رواج دارد كه بخش مهمي از ادبيات جهان تحت تاثير و با توجه به بن مايه هاي نهفته در اين آثار پديد آمده است
قصه هاي ديني در ادبيات جهان تاثير بسزايي گذاشته اند. در نقد اين ادبيات نيز توجه خاصي به اين رويكرد شده است. در دنياي امروز نيز كه خلاء دين و مذهب در زندگي بشر به چشم مي خورد، جاي آن در ادبيات پررنگ تر شده است. هرچه دين و مذهب از امور روزمره انسان ها رنگ مي بازد در ذهن و روياهاي آنان نقش پررنگ تري به خود مي گيرد. از اين منظر است كه بن مايه هاي قصه هاي ديني و اسطوره اي در ادبيات جهان يكي از مهم ترين دغدغه ها است.
رويكرد به قصه هاي ديني در ادبيات ايران را بايد در قبل و بعد از دوره مشروطه و ادبيات قبل و بعد آن بررسي كرد. از آنجا كه ادبيات قبل از مشروطه ادبياتي ديواني و وابسته به دربار است، و دين و مذهب يكي از مهم ترين ابزار حاكمان بوده است، در ادبيات قبل از مشروطه ادبيات قبل از هرچيز ديگري به شدت وابسته و برآمده از قصه هاي ديني است. در آنجايي كه ادبيات برآمده از حكم حاكمان است به شدت لايه هاي بيروني آن رنگ و لعاب ديني دارد. در شاخه اي ديگر از ادبيات كه از دربار فاصله دارد و برآمده از باور هاي مذهبي است، در لايه هاي زيرين آن شاهد تجلي باورهاي مردمي هستيم كه مذهب از مهم ترين اركان زندگي آنان است. اين تجلي و تاثير در ديگر هنرها نيز از شدت و حدت بيشتري برخوردار است. از آنجا كه هنرها اغلب وابسته به دربار هستند و حامي آنان نيز دربار است، در شكل ظاهري شان نمود بيشتري مي يابد. خطاطي، نقاشي و هنرهاي ظريفه ديگر از اين دست است. در جايي كه ادبيات از دربار فاصله مي گيرد، مذهب در شكل غيررسمي اش در لايه هاي عميق تري نمود مي يابد. اين نمود قبل از هر چيز در ذات آن خانه مي كند. ادبياتي كه به طور شفاهي شكل مي گيرد و رواج مي يابد نيز در درون قصه هاي ماجراجويانه و سرگرم كننده نمود ديگري دارد. در اين ادبيات، مذهب در لايه باور و كردار شخصيت ها نمود مي يابد. اغلب اين شخصيت ها داراي باورهاي مذهبي هستند و اين باورهاي مذهبي در بافت حكايت ها و ماجراها بروز پيدا مي كند. دوره بعد از مشروطه به همان گونه كه در تمامي امور انسان ايراني تغيير ايجاد مي شود، در هنر و ادبيات نيز تاثيرات محسوس است. ادبيات بعد از مشروطه در دو شاخه سنتي و نو از معيارهاي ادبيات ديواني و درباري گذشته فاصله مي گيرد. با وجود رسانه هاي مختلف، ادبيات كم كم از شكل رسانه اي و ديواني اش خارج مي شود و به عنوان شاخه اي سرگرم كننده در مي آيد
ادبيات نو به تدريج به ذات و هويت خود نزديك مي شود و كاركردهاي ديگرش را به رسانه ها وامي گذارد. در بخش ادبيات داستاني، ديگر نويسنده تعهد و چشمداشتي به حكومت ندارد. در اين جاست كه داستان به مسير ديگري پيش مي رود. بخشي از نويسنده ها در انتقاد از دين و باورهاي مذهبي داستان هايي در ضد و انتقاد از دين و باورهاي مذهبي مي نويسند. در اين ميان نويسندگاني چون محمد علي جمالزاده، صادق هدايت، صادق چوبك، ابراهيم گلستان، جلال آل احمد به شدت در آثارشان به دين و باورهاي مذهبي توجه دارند. در آثار اين دسته از نويسندگان، يكي از مهم ترين بن مايه هاي به كار رفته، بن مايه هاي مذهبي است. برخي از اين نويسندگان در ستيز با باورهاي ديني مي نويسند و برخي به مانند جلال آل احمد، داستان هايش را با تاييد اين باورها مي نويسد. در اين ميان نويسندگاني نيز هستند كه جداي از اين دو دسته شخصيت هايي را مي آفرينند كه باورهاي ديني در زندگي روزمره شان حضور دارد و نويسنده اين باورها را بي طرفانه منعكس مي كند. عده اي ديگر از نويسندگان نيز براي پرهيز از دغدغه هاي انسان ايراني در پيرامون باورهاي ديني و مذهبي با تاثير از ادبيات غرب، به قصه هاي تورات روي مي آورند كه از اين نمونه مي توان به«يكليا و تنهايي او» اشاره كرد
رويكرد اسطوره اي به قصه هاي ديني و مذهبي در ادبيات داستاني ايراني معاصر از جايگاه خاصي برخوردار است. برخي از مهم ترين داستان هاي نو فارسي، بن مايه هايي ديني را دستمايه نوشتن قرار داده اند. در اين ميان مي توان به «يكليا و تنهايي او» تقي مدرسي، «شب هول» هرمز شهدادي، «ملكوت» بهرام صادقي، «سمفوني مردگان» عباس معروفي، «طوبي و معناي شب» شهرنوش پارسي پور، «سووشون» سيمين دانشور،«آينه هاي در دار» هوشنگ گلشيري، «اتفاق آن طور كه نوشته مي شود مي افتد» ايرج رحماني، «چاه هاي بابل» رضا قاسمي، «اسفار كاتبان» ابوتراب خسروي و برخي از داستان كوتاه علي موذني و... اشاره كرد. در دوره بعد از انقلاب پنجاه و هفت ايران با روي كار آمدن حكومت ديني، رويكرد به قصه هاي ديني و باورهاي مذهبي از جهات مختلفي قابل بررسي است. اين رويكرد در ميان نويسندگاني كه از طرف يك حكومت ديني طرد شده اند، در آثارشان گرايش به نگاه اسطوره اي و نمادين به قصه هاي ديني ديده مي شود. از آنجا كه اين دسته از نويسندگان آزادي آنچناني براي بازتاب واقع گرايانه باورهاي مذهبي شخصيت هايشان ندارند، در اغلب آثار آنان شاهد شخصيت هايي خواهيم بود كه خالي از باورهاي خود شده اند. در واقع اين دسته از نويسندگان با احتياط مجبور شده اند تا از نشان دادن واقع گرايانه باورهاي مذهبي شخصيت ها كه در اغلب موارد جنبه هاي خرافي به خود مي گيرد، دوري كنند
نويسنده هاي منسوب به حكومت كه آبشخور آنان رويكرد حكومت به رويدادهاست، نگاهي كه به قصه هاي ديني دارند، قبل از هرچيز در حد بازنويسي و رونويسي در آثارشان تجلي مي يابد. در اين يكي دو دهه بعد از انقلاب حجم زيادي از اين دست آثار به وجود مي آيد. در ميان اين دسته از نويسندگان، كساني هم هستند كه گاه از حد بازنويسي و رونويسي فراتر رفته اند و آثار خلاقانه اي نوشته اند. با اين حال نمي توان گفت كه شاهد ادبياتي خلاق در زمينه داستان هاي متاثر از رويدادها و قصه هاي ديني باشيم.
در اين ميان نويسندگان ديگري نيز هستند كه دغدغه كشف شگردها و تمهيدات قصه هاي ديني را دارند. هوشنگ گلشيري را از اين دسته مي توان مثال زد. گلشيري كه علاقه زيادي به بازخواني شگرد ها و تمهيدات قصه هاي كهن دارد، از قصه هاي ديني نيز غافل نمي ماند و علاوه بر تلاش هايي كه در نوشتن يكي دو اثر در اين ارتباط دارد، مقالاتي نيز در اين ارتباط مي نويسد. از اتفاق كتاب «ريخت شناسي قصه هاي قرآن» قبل از هر چيز بنا بر الگويي كه گلشيري براي تحليل و ريخت شناسي قصه هاي ديني مي دهد، شكل يافته است. نويسنده در مقدمه كتابش نيز به اين نكته اشاره دارد. در واقع نويسنده اذهان دارد كه جرقه نوشتن اين كتاب بر اساس ايده اي است كه جرقه آن ملهم از سخنان گلشيري در يك جلسه است. «ريخت شناسي قصه هاي قرآن» تلاشي براي فرم شناسي قصه هاي قرآني به جهت شكل و مضمون است. نويسنده در ابتدا براي آشنايي مخاطب خود با ساختار يك قصه سليس و روان حكايت صياد را از قصه هاي هزار و يك شب نقل مي كند و در ادامه به ريخت شناسي و تحليل آن مي پردازد تا الگوي كار خود را بر اساس يك نمونه توضيح بدهد و ذهن خواننده اش را با آن چه در ادامه مي خواهد بر آن انگشت بگذارد آشنا سازد. تلاش محمد حسيني گامي براي پژوهش هاي بعدي در اين زمينه است. در انجام كاري كه قبل از اين نمونه آنچناني ندارد، اين تلاش درخور تامل و توجه است. از ديگر امتيازهاي كار نويسنده، استخراج آيات مربوط به هر قصه در كنار هم است. اين تلاش، كار قصه نويس و پژوهش گر را آسان تر مي كند. حسيني در بخشي ديگر از كتاب مي كوشد تا هر قصه را به لحاظ شكل و مضمون بررسي و تحليل كند. اين بررسي و تحليل به هر ميزان كه باشد، تلاشي ارزنده و درخور است كه جايش در نقد و نظر ما خالي است. بايد زمينه تلاش هايي از اين دست را از سوي مركزهايي كه متولي امر پژوهش هستند فراهم آورد تا در آينده بتوان شاهد خلق آثاري خلاقانه و موفق در كار نويسندگان بود
به نقل از آدم و حوا

نقد علیرضا سیف الدینی بر یکی از همین روزها ماریا

علیرضا سیف الدینیبعضی قصه ها نوشته می شوند تا خوانده شوند، اما بعضی قصه ها نوشته می شوند برای خودِ نوشته. قصه های نوع اول بی شمارند و نویسنده هایشان مقید و معتقد به داستان و داستان گویی. حال آن که قصه های نوع دوم حوزه محدودی را شامل می شود و به رغم قصه های نوع اول که از فضای به اصطلاح معقول برخوردارند، افسون شده محسوب می شوند. راوی افسون شده چگونه می تواند داستانی همچون قصه ها و داستان های نوع اول را بازگو کند. او به واسطه سوژه ای که غالبا متعلق به فضای ادبی است افسون شده است و همین افسون شدگی را بایستی به تصویر بکشد. یعنی فرمی متناسب و هماهنگ با آن
از طرفی، قصه هم ممکن است برگرفته از وقایع عینی باشد، هم قوام یافته از تخیل و سراسر تخیلی باشد. افسون شدگی هم این را دارد و هم آن را. داستانی هم اگر باشد داستانی است مدور و در عین حال به دوار افتاده . تا این دوار، در چنین قصه هایی نباشد، داستان رخ نمی نمایاند
حال اگر ما طرز دوار سرمان را با شکل دوار و افسون شدگی سر دیگری هماهنگ سازیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ قصه ما تبدیل به آینه ای خواهد شد برای بازتاب قصه ی دیگری و در عین حال شکل گرفته. نفس راوی حتی با نفس های دیگری میزان خواهد شد
قصه های " یکی از همین روزها ماریا " نه تماما ، چنین وضیعتی دارند. در قصه نخست ما یک شازده داریم، یک ماجرای عکس، و برخی چیزهای دیگر از جمله لحن و فضا و ... که خواننده را یاد قصه ای دیگر می اندازد، قصه ای که قبلا نوشته شده است. ما چه چیز تازه ای می بینیم؟ آیا با عصمت پرداخت تازه ای از زن ارائه می شود؟ آیا اعتراف شگرد جدیدی است؟ آیا نثری که قصه با آن شکل می گیرد شکلی از تفاوت است یا مشابهت؟ مهم تر از ، شاید، این ها، علت مرگ عصمت است که راوی آن را در پایان نوشته بازگو می کند. آیا این به این معنی نیست که دو نوع قصه – قصه سنتی و مدرن – را کنار هم گذاشته ایم؟ این نثر مدور و این زبان معترف چگونه در این بخش به سیاق قصه های سنتی که گویی در زاویه سوم شخص نوشته شده، عمل می کند. حال آن که با مطرح نمودن آن نویسنده، همان طور که در قصه های مدرن، اهمیت را به زبان چرخشی و تکنیک اعتراف می داد تا خط داستان و علت العلل که همان " عسل " است
با این حال، گذشته از وجود موارد فوق، که تکراری و آشنا می نماید، بعدی از پرداخت و اجرای متفاوتی هم در آن می بینیم که تازه است و آن چیزی جز سایه ای از جنون نیست. جنونی که خلاقه است، هر چند هنوز به آن درجه از استقلال نرسیده است تا ما به عنوان خواننده تنها و تنها حضور پررنگ آن را مشاهده کنیم
قصه دوم نیز بی شباهت به قصه اول نیست. هم به لحاظ نثر و هم روابط آدم ها. اما قدری شاعرانه تر. قصه " علی عمو " نگاهی شاعرانه به علی عمو و علی عموهاست. نگاهی انسانی به روزگار از دست رفته آدم هایی که بنا به دلایلی تباه شده اند
فرم این قصه هم بی شباهت به قصه های دیگر نیست. استفاده از افعالی نظیر: گفته، می گفتم، می گفت. که همه باعث می شود زمان حوادث دورتر برود و در عین حال، لحن شاعرانه شود.
نویسنده اما همچنان می کوشد از شباهت بگریزد. او بر این واقف است که آنچه می آورد چیزی جز گذار نیست
"اصلا من، چطور بگویم، مرد نیستم... " ص 8

چیزی که در ادبیات ما کمتر مشاهده می شود
یا

می گفتم: " فکر می کنی چیزی عوض می شد؟ یک چند وقتی غلامباره و یک چند وقتی غلامباز تا دوباره کی طوماری بپیچد به هم. " ص 36

" از کنار کوه های قفقاز " اما هم به لحاظ زاویه دید و هم آنچه در آن اتفاق می افتد از بقیه قصه ها نه یک که چند سر و گردن بالاتر است. نثر نثر قصه های قبلی نیست. اگر هم افسون زدگی ای در آن مشاهده می شود، مربوط به اتفاقی است که در آن رخ می دهد و یا شکل می گیرد. گویی نفس می کشد، از سایه، درآمده است. این قصه، گویی مصداقی است برای جمله ی " جان یافتن از آن که غایب است. " ص 41
" ماریا " هم نوعی رجعت به حال و هوای قصه های قبلی است. هم حضور زن، هم تا حدودی نثر ، و شاعرانه. بله ماریا " تا ابد نشسته است" ( ص 54 ) اما این هم شاید شناور بودن در افسون دیگری باشد
در مورد " کمی آن طرف تر از ورودی هال " هم می توان گفت که " همه تنها ماندن ها تکراری" نیست. ص 56
" لخم " ساختی شبیه ساخت جوک دارد. اما آنچه اتفاق می افتد بسیار هولناک و بی نهایت مشمئز کننده است. لخم از قصه های دیگر کم جان تر است. حتی قصه آخر یعنی اتوبوس، که در آن به رغم اغلب قصه ها " عین " بازگو می شود، جان دارتر از قصه لخم است
به طور کلی، آنچه در همه قصه ها حضور چشمگیر دارد، اندوه، لحن شاعرانه و حسرت بار و تا حدود اندک جنون است. با این همه ، به نظر می رسد قصه را فقط جنون قادر است نجات دهد. جنون یعنی وجود داشتن؛ شناور شدن در افسون خود. و وجود داشتن مترادف است با متفاوت بودن
جمله از گئورگ لوکاچ
به نقل از مجله ادبی قابیل

نقد بلقیس سلیمانی بر مجموعه یکی از همین روزها ماریا

بلقیس سلیمانیرولان بارت در جایی گفته است ، آن من ( خواننده) که با متن روبرو می شود ، خود مجموعه ای است از متون دیگر... هر متن بر اساس متونی که بیشتر خوانده ایم معنا میابد
اگر عنوان داستانی باشد « بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار» شما به عنوان خواننده ای که کم و بیش با ادبیات داستانی ایران زمین آشنا هستید، شیوه و سبک و یا دست کم نثر کدام نویسنده را به خاطر می آورید، شما را نمی دانم اما من پر تاب می شوم به عالم نویسندگی گلشیری
حالا اگر متن داستان هم درباره زندگی یک شازده تنها و زنی باشد که بی شباهت به فخری نیست و دکتر که با گزارشش درباره مرگ این و آن شما را به یاد « مراد» شازده احتجاب می اندازد، آن وقت است که این متن جدید را به تعبیر ژولیا کریستوا با یاری گرفتن از تکیه متون همسان فهم و درک می کنید
این داستان اولین داستان از مجموعه « یکی از همین روزها ماریا» نوشته نویسنده خوش ذوق محمد حسینی است. ذکر این مطلب به معنای نادیده گرفتن تلاش نویسنده یا نگاه تازه او به یک موضوع کهنه نیست، موضوع این است که من خواننده و اوی نویسنده در چارچوب سنت داستان نویسی و فرهنگ همگانی می اندیشیم ، می نویسیم و درک می کنیم . البته ذکر این نکته ضروری است که آثار برخی از نویسند گان با سبک بعضی از مؤ لفان تبدیل به پارا دایم های مسلط یک دوره می شوند. به نظرم در تاریخ ادبیات داستانی این صد ساله بوف کور هدایت و شازده احتجاب گلشیری این ظرفیت و توانایی را داشته اند که خلقی را از پی خود بکشند و مرجعی باشند برای فهم بسیاری از متون پسینی
این سخن در دیگر قلمروهای فرهنگ هم کم و بیش صادق است. برای مثال بزرگی گفته است، بعد از افلاطون هرچه فلاسفه گفته اند و نوشته اند، تنها حاشیه ای است بر آنچه افلاطون گفته است. محمد حسینی در مجموعه یاد شده ، ما را با رویدادهایی روبرو می کند که در عین رابطه ای که با متون دیگر دارند- و این امر اجتناب نا پذیر است- تازه و جذاب اند. در داستان« بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار» تنهایی و همگی موقعیت عصمت و جوان راوی ما را به تفکر می خواند. در عین حال به کار گرفتن عنصر مهم تعلیق در داستان سبب نشده است، خواننده با یک متن پر جاذبه رو به رو شود از خواندن آن لذت ببرد. اگر چه شازده این داستان همان تبخیر کهن، سکوت مرموز و اقتدار زایل شده شازده احتجاب را با خود دارد اما دلبستگی های فردی خود را نیز دارد
داستان « کلمه فسخ نمی شود طوبا» یکی از بهترین داستانهای این مجموعه است. همه ما فیلم « دیگران » را دیده ایم و یا تعریف آن این را شنیده ایم. زیبایی این فیلم در وارونه کردن شیوه روایتی بود که ذهن ما مخصوصا ذهم بصری ما به آن عادت کرده بود. در این فیلم این ارواح هستند که موجودیت اصیل و یکه ای دارند و این زنده ها هستند که « دیگری» هستن
در داستان مذکور راوی روحی است که از زوایای دید او با آن « دیگران» یعنی پدر و مادرش وقایع زندگی آنها آشنا می شویم. البته ما قبل از فیلم دیگران که به نظرم باید آن را یک پیش متن دانست این نوع روایت را در اثری از خوان رولفو نیز دیده ایم، اما مسئله این است که این متن فراتر از زاویه دید از جهت معنایی نیز ادامه برخی معناهای کهن است همه ما از عبارت قر آنی « کن فیکون» در موارد متعدد استفاده می کنیم ، به زبان ساده معنای عبارت این است:«گفت باش، پس شد.» نویسنده از این معنا این گونه استفاده می کند: بگو: « هستی . هست . هستم . همین جا یله در هوا . راهش این است. بخوان که هستم . کلمه فسخ نمی شود ملوبا، اینجا یاد گرفته ام دانستن این را می آیم. می آیم. راهش این است؛ « باید نوشته شود که هستم باید خوانده شود که هستم . باید دانسته شود که هستم» بگذریم از اینکه این عبارت مسیحی نیز تکیه کلام همه ما هست که: در آغاز کلمه و کلمه خدا بود
در داستان یاد شده نویسنده با جمله های بریده بریده و گاه شاعرانه ، روایتی مناسب با موضوع و موقعیت راوی ساخته است. اگر چه نثر بسیار تمیز، روان و در عین حال دقیق نویسنده در کل اثر است که خواننده را به تحسین وا می دارد و همین جاست که باید به نویسنده گفت: خسته نباشید. به نظرم مضمون این داستان و بیشتر داستانهای کتاب، تنهایی آدم ها و مشکل ایجاد ارتباط است. برای مثال این مضمون در داستان « کمی اون طرف تر از ورودی هال» نیز به نحو زیبایی پرداخته شده است. اما بر گردیم به همان رابطه بینا متنی که به نظرم برای فهم این اثر کار آمد است
داستان های « محمد علی» ، « از کنار کوه قفقاز» و « مازیار» نیز هر یک به زمینه و متونی وابسته اند که در وهله اول ممکن است به نظر مناقشه آمیز باشد. یاد مان باشد متن تنها متن مکتوب نیست- مثلا داستان « علی عمو» با فیلم های لوطی منشانه و یا رمان هایی که در این باب نوشته شده رابطه بینا منشی دارد و یا داستان« از کنار کوه قفقفاز» به اساطیر یونان وابسته است و « ماریا» به بوف کور هدایت وابستگی معنایی دارد
شایان ذکر است که نحوه ورود هر خواننده ای برای فهم جهان یک داستان با خواننده دیگری متفاوت است، این نحوه ورود برای من کارایی داشت. ممکن است دیگران باشند که از دروازه دیگری وارد بشوند و فهم دیگری ارائه کنند. به هر روی داستان های حسینی بر یک بستر آشنا شکل می گیرند. اگر چه ایجاز حیرت آور زبان پاکیزه، نحوه روایت متناسب ، جهانی می سازد که خصایص حسینی است به عبارتی مصطلح امضای او را می توان پای هر داستانی از این مجموعه دید. حسینی ظریفت ها و امکان داستان کوتاه را به خوبی می شناسد و از آن مهمتر او می داند چگونه از زبان بهره ببرد و از این دو مهمتر او می داند چگونه به موضوعی کهنه
نگاهی تازه داشته باشد
به نقل از اینجا

از محمد حسینی

محمد  حسيني  طوري كه مادرم مي گويد در دوم اسفند 1350 در بيمارستان هزار تختخوابي تهران به دنيا آمدم. شناسنامه ام البته چيز ديگري مي گويد: متولد دوم مرداد 1350 در روستاي برجكوه الموت . تاريخ صدور شناسنامه ام هم سال 1355 است. و پيداست كه يكي دو سال مانده به مدرسه رفتنم به صرافت ماجراي نيمه ي اول و دوم سال افتاده اند و باقي قضايا
برجكوه را يكي دو سال پيش در غروب يك روز عاشورا براي اولين بار ديدم و شنيدم كه بلندترين روستاي منطقه ي الموت است و اين شايد كمي از كوتاهي من بكاهد. ترتيب شناسنامه ي قلابي را بايد آشنايي از اهالي قزوين و لابد آشنا با اداره ي ثبت داده باشد. قزوين شهر مادري من است و تا اطلاع ثانوي در تقسيمات كشوري استان پدري ام هم محسوب مي شود
تا هشت سالگي را در كوچه هاي نازي آباد تهران ‘ در محله ي بابا طاهر عريان به بازيگوشي گذرانده ام . در همان محله يك سال به مدرسه رفته ام و شايد به لج نيتي كه شناسنامه ام را تغيير داده بود ‘ حتي يك كلمه نياموختم . از هشت سالگي تا بيست و شش سالگي همراه با كوچ خانوادگي در شهر اجدادي ام‘ قزوين بوده ام. همان جا كار كرده ام‘ كتاب خوانده ام‘ در جمع هاي ادبي شركت كرده ام‘ نويسندگي را مشق كرده ام و تك و تنها به تهران باز گشته ام
روايت باقي ماجرا آسان است:كار و كار و كار
درس داده ام‘روزي يازده ساعت ويرايش كرده ام. و نوشته ام


آثار منتشر شده
ده داستان نویس / در نقد آثار نویسندگانی چون هوشنگ گلشیری، احمد محمود، شهریار مندنی پور، محمدرضا صفدری/ نشر دلوار

ریخت شناسی قصه های قرآن / نشر ققنوس
یکی از همین روزها ماریا / مجموعه داستان / نشر ققنوس

آبی تر از گناه / نشر ققنوس
آثار زیر چاپ

به دنبال فردوسی / داستان مستند برای نوجوانان / ققنوس

به دنبال امیرکبیر / داستان مستند برای نوجوانان / ققنوس

به دنبال محمد (ص )/ داستان مستند برای نوجوانان / ققنوس


این گزارش حاکی است همچنین رمانی با عنوان " تنها برای روجا " از محمد حسینی در مرحله بازبینی نهایی قرار داد که بعد ازبازبینی برای انتشار تحویل نشر ققنوس داده خواهد شد
" تنها برای روجا" رمانی است که به وقایع امروز جامعه ایران می پردازد و شرایط سیاسی روز را در بستر دانشجویی به تصویرکشیده است
این رمان ، داستان یک دختردانشجوی شیرازی است که در دانشگاه تهران با یک گروه فعال سیاسی آشنا می شود و یکی ازافراد این گروه که مورد توجه روجاست ، بازداشت شده و بعد از آزادی ازتحصیل انصراف می دهد و درهمین حین ، درجریان انتخابات ریاست جمهوری قرار می گیرد و

سلام

سلام